سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 33
بازدید دیروز : 2
کل بازدید : 49194
کل یادداشتها ها : 81
خبر مایه


< 1 2 3 4 5

بنام خالق زیباترین داستانها

... بی خجالتا... بی حیاها ...بی شعورا... الدنگا ...  ( ... ) ... نزارید چاک دهنمو وا کنم ، هر چی لایق خودتون و جد آبادتونه بارتون کنم...می دونم  که چه مرگتونه ، سگ محلتون نذاشته ، سوختین... سوسکای کثیف.. همچین باید با لنگه کفش بزنن تو سرتون.. نفهمین از کدوم سوراخ درومدین.

بعد دست دخترش رو گرفت و کشید : بیا بریم کفنتم رو دوش اینا نمیزارم... سگ محلشون نکن ، ببین اونوقت چطور موس موس میکنن.من این الدنگا رو میشناسم

وارد خونه که شدند در رو محکم به هم زد . صدای غرولندش همچنان میامد. راست راهرو را کشید و رفت بالا و یه راست رفت توی اتاق و در را تقی به هم کوبید.

دختر آرام به طرف پنجره  برگشت. بخوبی معلوم بود که نه از حرفهای مادر چیزی سردر آورده و نه از چرندهای بچه های کوچه. پرده رو که کنارزد ،نگاهش به پنجره ی خانه ی روبرو یی گره خورد ، پرده ی اتاق همچنان کشیده بود. با خودش گفت: 18 روز دیگه سربازیش تموم میشه......

کوچه همچنان شلوغ بود......


  

بنام خالق زیباترین داستانها

 آخرین برف زمستانی همیشه برایش مثل یک آرزو بود.خصوصاحالا که این سل لعنتی تمام وجود مادر را هم گرفته بود.سرما همیشه حال او را بدتر می کرد اما  چندروزی می شد که دیگر نه از تب خبری بود و نه از سرفه . بیشتر خس و خس بود و نفسهای تنگ...اینها نشانه  ی خوبی نبودند...

برف ، آرام آرام میباریدو میشد بیرون پنجره زیر نور چراغ ، این فرشته های کوچک سفید را که آرام و بی صدا فرود می آمدند دید.در آن هوای سرد ، تلاش کرده بود هر طوری که هست اتاق کوچکشان را گرم کند.

مادر تکانی خورد...چشمانش را باز کرد..تلاش کرد بنشیند اما نتوانست..مادر را به آغوش کشید و سعی کرد به او دلداری بدهد..رنگش مثل گچ سفید شده بود..در اتاق را زدند.

نرگس ..نرگس خانوم شوربا آورم براتون..داغه...

سر مادر ، روی شانه های دخترش خم شد.لحظه ای دست دخترش را فشرد و بعد همه چی آرام گرفت.قطره ای اشک از گوشه چشم دختر چکیدو....

شوربا یخ میکنه ها...چیــه؟...چی شـده؟...چـی.........


  

بنام خالق زیباترین داستانها

زانویش لق میزد .  دندان عاریه اش لق میزد . انگشتهایش لق میزدند  عینکش .. کمرش ...

اما پیرمرد ، دلش قرص و محکم بود .

آخر حساب بانکیش را ، توپ هم تکان نمیداد . قرص و محکم بود .


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ