سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 12
کل بازدید : 47465
کل یادداشتها ها : 81
خبر مایه


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

بنام خالق زیباترین داستانها

از زیباییهایش زیاد شنیده بود .از شادیهاش .. دلتنگیهاش .. همیشه دلش میخواست یکبار هم که شده ساحل را از نزدیک ببیند.  با دوستانش غریبی میکرد .


... اما حالا   داشت چشمهایش سیاهی میرفت . نفسش تنگ شده بود . احساس خفگی میکرد . دلش میخواست برای یک لحظه هم که شده برگردد به همان روزهای قبل . پیش همان دوستانش ..


  موج بعدی ، ماهی کوچک قصه ی مارا به دریا بازگرداند.


  

   بنام خالق زیباترین داستانها

      ... از آن روز سالها می گذشت و حالا دوباره گذارش به همان بوستان افتاده بود . همه چیز همانطور بود و اما درختها بزرگتر .

     گشت و گشت تا سرانجام نوشته اش را روی یکی از همین درختها پیدا کرد . پس از این همه سال نوشته همچنان خوانا مانده بود بلکه برجسته تر  :

     من و (...) تا همیشه ، و زیرش هم تاریخ زده بود .

     حالا او بود . بوستان بود . درختها بودند . نوشته بود . فقط (...) نبود .

         
             (
تکذیب میکنم .. این متن به معنی تایید نوشتن روی درختهااا نیستاااا ...)


  

بنام خالق زیباترین داستانها

   نه زنگی .. نه مسیجی .. دلش گرفت .

   برداشت و نوشت : دوستت دارم  .. تا همیشه ..

   و برای خودش پست کرد ...


  

بنام خالق زیباترین داستانها

     بره ی بیچاره ، آزارش حتی به یک مورچه هم نرسیده بود . و نمیفهمید چه اصراری دارند به اینکه حتما باید آب بخورد ؟! . گله دار پیش از فروش ، بقدر کافی آب به شکمش بسته بود تا پروارترش کند .

     آب خورده و نخورده پایش را کشیدند ، حیوان زبان بسته از پهلو به زمین خورد . هلوپ . لابد با خودش فکر کرد که این هم یکی از همان بازیهایی ست که چوپان گاهی از سر تفنن انجام می داد . اما از کارد درک درستی نداشت ....

     پیش از این هم یکی دوباری آن را دست چوپان دیده بود اما تجربه ای اینچنینی از کارد نداشت . کارد در دست مرد ...و چشمان بره... ( از دوستان معذرت میخوام که نمیتونم یعنی دستم نمیره این قسمت رو بنویسم :(( .

     فقط اینکه آن طرف تر منقلی گُر می کشید و بشری سیخ  بدست داد میزد : آهــــــای ، سفره رو کم کم بندازید ....


  

بنام خالق زیباترین داستانها

     وارد خانه که شد ،  در را محکم بست . و هنگامیکه مطمئن شد همسرش در خانه نیست ، کتش را یک طرف پرت کرد ، کیفش را یک طرف دیگر . جورابش را هم قلمبه کرد و انداخت روی میز .

     بعد ، مشتهایش را گره کرد و چند بار محکم کوبید روی سینه اش و داد زد : منم مرد این خونه . هرکاری دلم بخواد میکنم . بعد هم یک بالانس محکم زد  بطوریکه کمرش خورد به تخت .. گروپ ..

     کمرش را گرفت و از جا بلند شد . نگاهش به عکس قاب گرفته ی همسرش افتاد که داشت خیره خیره اورا نگاه میکرد . دلش لرزید . خودش را جمع و جور کرد و گفت : سـلام .. و بعد از لحظه ای مکث ادامه داد : چـشــم ...

     بعد کتش را آویزان کرد . کیفش را مرتب کنار میزش گذاشت . جورابش را جابجا کرد و مثل بچه ی آدم روی مبل نشست ....


  

بنام خالق زیباترین داستانها

      هواپیما به آرامی خودش را به باند پرواز رساند . لحظاتی توقف کرد . مسافرها کمربندهایشان را بسته بودند . انتظار و نگرانی را میشد در چشم اکثر مسافرها دید . او از همه نگران تر به نظر میرسید .

      هواپیما شروع به حرکت کرد. سرعتش تندتر و تندتر شد و در یک لحظه .. تیـــکـاف ..

      نفس راحتی کشید . دوباره نگاهی به مدارکش انداخت . همه درست و دقیق بود . فقط اینکه اینها مشخصات واقعی او نبودند .

      صدای خلبان مجددا شنیده شد . به دلیل نقص فنی هواپیما به فرودگاه برمی گشت ...

 


  

بنام خالق زیبا ترین داستانها

       زانویش لق میزد . دندان عاریه اش لق میزد . انگشتانش لق میزدند . عینکش .. کمرش ...

    اما جوانها در مقابلش کم می آوردند .

    آخر حساب بانکیش قرص و محکم بود . توپ هم تکانش نمیداد ...


  

بنام خالق زیباترین داستانها

       وارد خانه که شد در را محکم بست و با آنکه میدانست کسی در خانه نیست خوب به اطراف نگاه کرد . آنگاه به طرف اتاق رفت . در کمدرا باز کرد _ که خودش به اندازه یک اتاق بود _ و به طرف گاوصندوق رفت . شماره هایش را پس و پیش کرد . فلکه اش را چندبار چرخاند . در سنگین گاو صندوق با صدای ناله ای باز شد

       گاو صندوق خالی بود .

       سرش گیج رفت . قلبش گرفت . پاهایش سست شد . به سختی خودش را به داخل اتاق کشاند ، تلفن را برداشت و زنگ زد . دیگر چیزی نفهمید .

       به خودش که آمد روی تخت بود . پسرش با یک پرستار در کنارش ایستاده بودند و کلی هم سیم و رشته به سر و سینه اش وصل بود .

       پسر که چشمهای باز پدرش را دید لبخندی زد . دهانش را به گوش پدر نزدیک کرد و گفت : بابا همه چیز جاش محکمه . مگه قبلا خودت همه رو نبرده بودی ویلای بالا؟...بله ، فراموش کرده بود .

       پدر نفس عمیقی کشید و لبخند زد . اما لبخندش با همیشه فرق داشت ...


  

بنام خالق زیباترین داستانها

       هر نوع بیماریی را که دیده و یا شنیده بود ، یادداشت کرد . از انواع سرطانها و بیماریهای سخت مثل سل ، جذام ، انفارکتوس ... تا بیماریهای ساده تری مثل سرماخوردگی و حتی کچلی! ... سرجمع به چهل تا هم نرسید .

       بعد با خودش فکر کرد : ده ها ملیون پزشک در سراسر جهان با هزاران دانشگاه و دانشکده کوچک و بزرگ و هزاران داروی ارزان و گران قیمت ..

      پس چرا دکتر دیروز گفت : فقط باید دعا کنی .. دیگر برای مادرت کاری نمیشود کرد ....


  

   بنام خالق زیباترین داستانها

      . . . عزت زیــاد .  این را گفت و در حالی که از شدت خشم صورتش کبود شده بود ، در را به هم کوبید و از بانگ خارج شد .

      برای گرفتن یک وام ناچیز درمانی ، به قول خودش باید ، جد و آبادش را ضامن می آورد . چند فقره چک و سفته و اینها هم امضا میکرد و کلی هم صبر و حوصله تا شاید که قبول کنند .تازه کسی هم پاسخگو نبود....

     خب ، آخر بانگ کارهای مهم تری هم داشت و نمیشد که همینطوری سرمایه اش را به باد بدهد ...


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ