بنام خالق زیباترین داستانها
از داروخانه که خارج شد دستش یک کیسه ی پراز دارو بود.خوب میدانست که دیگر فایده ای ندارد. خانه که رسید یک راست رفت سراغ پدر...
... پسرم یه کاغذ بیار و آنچه رو که میگم بنویس. پدر ، بریده/ بریده / صحبت میکرد.
بنویس: من حسن پسر عبدالله یکی از فرزندان هبوط کرده ی آدم ، شهادت میدهم به یگانگی خداوند و خاتمیت پیامبر ، محمد مصطفی(ص) و امامت امیرالمومنین.... به زحمت صدایش شنیده میشد.کلماتش بریده بود. اما گفت و گفت و گفت ..تا دقایقی ساکت شد.
پسر نگران قلم را ازروی کاغذ برداشت و پرسید : بابا از سرخط بنویسم؟...
گوشه ی چشم نگاهی به پسر انداخت ، آه کوتاهی کشید و گفت : سرخط؟..نه پسرم اینجا دیگه آخر خطه....
بنام خالق زیباترین داستانها
دوباره ساعت رو نگاه کرد... هوارو نگاه کرد... دقیق گوش کرد..
نه ، صدایی نبود..ندایی نبود...
آه بلندی کشید..زیر لب تکرار کرد : نه .. نیامد .. این جمعه هم گذشت....
گوشه ی چشمش رو پاک کرد......
بنام خالق زیباترین داستانها
پسری هر صبح کاسه ی (چه کنم) بدست داشت
ومادری در تنهایی... غروب هایش را مرور میکرد....
بنام خالق زیباترین داستانها
صدای گلوله که در فضا پیچید ، آهوی مادر در خون خودش غلتید..
شکارچی زانوزد . بچه آهورا از کنار مادرش برداشت. به آغوش گرفت. بوسید . نوازش کرد. بچه آهو میلرزید. او این دستها را دوست نداشت.
شکارچی با خودش اندیشید: زندگی برای این بچه آهو دیگر تمام شده ست. او درد و رنج زیادی تحمل خواهد کرد و به زودی خواهد مرد. پس دست به کارد........
بالاخره شکارچی هم یک انسان بود..
بنام خالق زیباترین داستانها
هیچ تصویری شبیه تر به خاطره از حرکت یک قطار نیست. خصوصا آنکه خودش هم پر رنگ ترین خاطره ی یک عمر باشد
آنگاه که با کودکی در آغوش برای همسرش دست تکان می داد و قطار ،آرام آرام .. دور میشد
بار دیگر بر سنگ مزار دست کشید...مزار شهید .......
وصدای عروسش میآمد که نگران همسرش را صدا می زد:
دٍ .. پس چرا حاج خانوم نمیان؟...مهمونی دیــــر شد .......
بنام خالق زیباترین داستانها
الله اکبر
...اصلا این چی خیال کرده.. با اون دک و پزش ، حالم ازش بهم میخوره . انگاری از دماغ فیل افتاده
الله اکبر
مگه فک کردی کی هستی .. دارم به زور تحملت میکنم..وگرنه اوسولولو هم نیستی..
الله اکبر
میدونم باهات چکار کنم . منو نشناختی.. فقط دعا کن عمرت باقی باشه.
............
السلام علینا و علی عباد الله الصالحین
السلام علیکم و رحمة .......
بنام خالق زیباترین داستانها
این یک قاعده است....
اگر راه ها را خوب بلد باشی ، میتوانی زودتر به مقصد برسی
او هیچوقت به این سرعت این مسیر را طی نکرده بود.
راننده ی آمبولانسٍ نعش کش ، به خوبی راه ها را می شناخت.........
بنام خالق زیباترین داستانها
سعی کرد با شاخکهایش آن را بلند کند اما نشد.آن را دنبال خودش کشید..دوباره آنرا به شاخکهایش گرفت وبه هر زحمتی که بود اینبار آن را بلند کرد و با خودش برد...دانه دست کم ده برابر مورچه وزن داشت.
... در یک چشم به هم زدن گنجشک جستی زد و دانه و مورچه را یکجا به نوک گرفت ..و پرید.
پیرمرد با نگاهش مسیر گنجشک را دنبال کرد.. آهی کشید و سعی نمود تا با دستهای لرزانش از روی نیمکت پارک بلند شود.
بنام خالق زیباترین داستانها
دست..دست..دست..دست..
اَه .. خسته شدم. تا کی باید دست بزنم. دستم سوخت کباب شد . شوهر کرده که کرده. هیکل قناسش رو ببین ، تازه خوبه خیاط کلی هم براش کار کرده....
با تکان بغل دستی به خودش آمد : شما حالتون خوب نیست؟
ها؟......
دست .. دست .. دست .. دست ..
این از کجا فهمید که حالم خوبه یانه؟!.. اصلا به این چه که من حالم خوبه یانه؟!.. اصلا واسه ی چی باید دست بزنم؟!.. مگه کی واسه ی من دست زده ...
شما مثل اینکه حالتون خوب نیست.. یه چیزی میل کنید...
ها ؟ ...و بعد همینطور .. خیره خیره نگاه کرد..
صدای بغل دستیش آمد که در گوشی میگفت : کاریش نداشته باشید ، طفلی بیماری روحی داره.. به همه چی همینطورخیره میمونه..
ها ؟....
بنام خالق زیباترین داستانها
وقتی که نانوایی و کبابی دقیقا کنار هم باشند . یعنی در و تخته کاملا با هم جور شده..
برگ سلطانی 14500 تومان
برگ مخصوص 13500 تومان
برگ معمولی 12000 تومان
جوجه کباب با استخوان 7500 تومان
جوجه کباب بدون استخوان 7000 تومان
کوبیده نگین دار 3500 تومان
کوبیده ساده 2500 تومان
دست توی جیبش کرد..همه ی پولش 450 تومن بود..
... واسه یه آدم گرسنه هیچی مثل یه نون بربری داغ نمیچسبه...
با خودش فکرد : اینجوری تازه پــنــجـــــاه تومن هم توی جیبم میمونه....