سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 3
کل بازدید : 47445
کل یادداشتها ها : 81
خبر مایه


1 2 3 4 5 >

   بنام خالق زیباترین داستانها

      ... از آن روز سالها می گذشت و حالا دوباره گذارش به همان بوستان افتاده بود . همه چیز همانطور بود و اما درختها بزرگتر .

     گشت و گشت تا سرانجام نوشته اش را روی یکی از همین درختها پیدا کرد . پس از این همه سال نوشته همچنان خوانا مانده بود بلکه برجسته تر  :

     من و (...) تا همیشه ، و زیرش هم تاریخ زده بود .

     حالا او بود . بوستان بود . درختها بودند . نوشته بود . فقط (...) نبود .

         
             (
تکذیب میکنم .. این متن به معنی تایید نوشتن روی درختهااا نیستاااا ...)


  

بنام خالق زیباترین داستانها

   نه زنگی .. نه مسیجی .. دلش گرفت .

   برداشت و نوشت : دوستت دارم  .. تا همیشه ..

   و برای خودش پست کرد ...


  

بنام خالق زیباترین داستانها

     بره ی بیچاره ، آزارش حتی به یک مورچه هم نرسیده بود . و نمیفهمید چه اصراری دارند به اینکه حتما باید آب بخورد ؟! . گله دار پیش از فروش ، بقدر کافی آب به شکمش بسته بود تا پروارترش کند .

     آب خورده و نخورده پایش را کشیدند ، حیوان زبان بسته از پهلو به زمین خورد . هلوپ . لابد با خودش فکر کرد که این هم یکی از همان بازیهایی ست که چوپان گاهی از سر تفنن انجام می داد . اما از کارد درک درستی نداشت ....

     پیش از این هم یکی دوباری آن را دست چوپان دیده بود اما تجربه ای اینچنینی از کارد نداشت . کارد در دست مرد ...و چشمان بره... ( از دوستان معذرت میخوام که نمیتونم یعنی دستم نمیره این قسمت رو بنویسم :(( .

     فقط اینکه آن طرف تر منقلی گُر می کشید و بشری سیخ  بدست داد میزد : آهــــــای ، سفره رو کم کم بندازید ....


  

بنام خالق زیباترین داستانها

     وارد خانه که شد ،  در را محکم بست . و هنگامیکه مطمئن شد همسرش در خانه نیست ، کتش را یک طرف پرت کرد ، کیفش را یک طرف دیگر . جورابش را هم قلمبه کرد و انداخت روی میز .

     بعد ، مشتهایش را گره کرد و چند بار محکم کوبید روی سینه اش و داد زد : منم مرد این خونه . هرکاری دلم بخواد میکنم . بعد هم یک بالانس محکم زد  بطوریکه کمرش خورد به تخت .. گروپ ..

     کمرش را گرفت و از جا بلند شد . نگاهش به عکس قاب گرفته ی همسرش افتاد که داشت خیره خیره اورا نگاه میکرد . دلش لرزید . خودش را جمع و جور کرد و گفت : سـلام .. و بعد از لحظه ای مکث ادامه داد : چـشــم ...

     بعد کتش را آویزان کرد . کیفش را مرتب کنار میزش گذاشت . جورابش را جابجا کرد و مثل بچه ی آدم روی مبل نشست ....


  

بنام خالق زیباترین داستانها

      هواپیما به آرامی خودش را به باند پرواز رساند . لحظاتی توقف کرد . مسافرها کمربندهایشان را بسته بودند . انتظار و نگرانی را میشد در چشم اکثر مسافرها دید . او از همه نگران تر به نظر میرسید .

      هواپیما شروع به حرکت کرد. سرعتش تندتر و تندتر شد و در یک لحظه .. تیـــکـاف ..

      نفس راحتی کشید . دوباره نگاهی به مدارکش انداخت . همه درست و دقیق بود . فقط اینکه اینها مشخصات واقعی او نبودند .

      صدای خلبان مجددا شنیده شد . به دلیل نقص فنی هواپیما به فرودگاه برمی گشت ...

 


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ