بنام خالق زیباترین داستانها
سه تا بودند و او تنها یک تیر بیشتر نداشت . اما مثل هر شکارچی دیگری راه و رسم اینکار را بلد بود.
تیرش را که انداخت ، بچه ها از پیش مادرشان جم نخوردند............
بنام خالق زیباترین داستانها
باد آنقدر شدید بود که تا به خودش بیاد ، کلاهش را با خودش برد. برد ، برد ، برد .. تا روی بلندترین شاخه ی درخت . کلاغها ترسیدند و فرار کردند . بعد بازهم با باد رفت و رفت و رفت .. تا روی ستیغ کوه . بزهای کوهی ترسیدند و فرار کردند . بعد بازهم باد تند و سرکش کلاه را برد و برد و برد تا پشت کوه ها .. و بعد از آن دیگر کسی کلاه را ندید ....
نتیجه ی اخلاقی : وقتی که باد تند و شدید میاد ، دودستی و محکم کلاه تون رو بچسبید که یه وقت باد نبره .......
بنام خالق زیباترین داستانها
برای یک هنرمند با داشتن یک روحیه ی آزاد ، زندان بدترین اتفاقی ست که میتواند بیفتد...
به هرحال چاره ای نبود . با همان وسائل اندکی که داشت توانست روی دیوار ، یک درٍ باز بکشد .....
هم سلولیهایش همه خندیدند اما او آن شب را راحت خوابید....
بنام خالق زیباترین داستانها
گرگ و میش سرانجام صلح کردند.آنگاه..
میش در جمله ای ناتمام نوشت : پدر حق با تو بود ...
و گرگ در عنوان نامه اش نوشت : پدر ، امروز باور کردم که حق با روباه بود...
بنام خالق زیباترین داستانها
این روماتیسم لعنتی امانش را بریده بود. مفصلهایش حسابی درد میکرد . از دکترها قطع امید کرده بود. همسایه ها یک نفر رو بهش معرفی کرده بودند که میگفتندبا از ما بهترون ارتباط داره..شایدکه این آخرین راه بود .
....باید نیمه شب وقتی که ماه در محاق کامل است، در یک قبرستان کهنه ، کنار یک قبر کهنه ......
نیمه شب بود و وحشت قبرستان به نهایت خود رسیده بود . داشت قلبش از سینه بیرون میزد. چاره ای نبود . باید مقامت میکرد.. این یعنی زدن به سیم آخر...
که یکباره همه چی عوض شد. قبرها یکی یکی باز شدند و قبرستان پر شد از اسکلت . یک نفر سوت زد و بقیه همه به صف شدند و شروع کردند.. یک دو سه چهار .. چپ چپ راست راست .. یک دو سه چهار .. چپ چپ یک دو .. راست راست یک دو ....
احساس کرد قلقلکش می آید . دلش میخواست جنب و جوش کند. به هر زحمتی که بود بلند شد و شروع کرد به همراه بقیه .. یک دو سه چهار .. چپ چپ راست راست .. یک دو سه چهار .....که یکباره دستی به شانه اش خورد :
اسکلتی قوز کرده بود که با صدایی تند و غلیظ به او نهیب میزد : های آبجی زنهارو چه به اینکاراااا ... همشیره .. والا قباحت داره ، خجالت داره ..... جیغ کوتاهی کشید و از حال رفت.
صدای دکتر می آمد صدایی که برایش آشنا بود : خداروشکر ، انگار به هوش آمده . تب حاد روماتیسمیه .. هذیان....
بنام خالق زیباترین داستانها
انگشتش را که پای ته برگ انتخاب گذاشت ، سریع دستش را باز به طرف استامپ برد و پیش از آنکه مسئول حوزه مانع شود ، یکبار دیگر پای تعرفه را انگشت زد و گفت : خب ، اینم عوض بابا............
من اورا میشناختم ، فرزند شهید بود ......
بنام خالق زیباترین داستانها
دسته ی گلی که چندروزی بود جای مرادی قرار داشت ، کلاس را حسابی در بهت فرو برده بود .
معلم گفت :بچه ها ، موضوع انشاء امروزتون _ نامه ای برای دوستمان حسن مرادی _ و سعی کرد نگاه اشک آلودش را از چشم بچه ها دور کند.
محمد تقی نوشت : حسن سلام . تو هنوزم با من قهری ؟ من الان خیلی ناراهتم .. به همه گفته م که تو دفترم رو بر نداشتی .......
بنام خالق زیباترین داستانها
داخل خانه که شد در را محکم کوبید بهم ، داد زد : خسته شدم ، ذله شدم ، مُردم .. سرم از درد ترکید ....
معلوم بود که هوا پسه . هرکسی سراغ کار خودش رفت ...
فضا که آرام شد ، رو به همسرش کرد ، لبخند تلخی زد و گفت : عزیزم بازم وام جور نشد. فعلا وعده ی هفته ی بعد رو دادن.. راستی سهیلا دیگه چیزی نگفت؟.....
بنام خالق زیباترین داستانها
چراغ که زرد شد ، آرام آرام ترمز گرفت و از سرعتش کم کرد.
چراغ که قرمز شد ، ماشینها همه ایستادند . پشت چراغ حسابی شلوغ شده بود.
با سبز شدن چراغ ، ماشینها همه حرکت کردند . اما او پیشتر از همه رفته بود ....انفارکتوس......
بنام خالق زیباترین داستانها
شیرش را دوشیدند .. پنیر زدند .. ماست زدند .. دوغ کردند .. کره گرفتند .. بعد خوردند و نوشیدند .... سرحال که شدند و قوی .... به پاس سلامتی .. میش را قربانی کردند...........