مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 6
کل بازدید : 47749
کل یادداشتها ها : 81
خبر مایه


بنام خالق زیباترین داستانها

این روماتیسم لعنتی امانش را بریده بود. مفصلهایش حسابی درد میکرد . از دکترها قطع امید کرده بود. همسایه ها یک نفر رو بهش معرفی کرده بودند که میگفتندبا از ما بهترون ارتباط داره..شایدکه این آخرین راه بود .

....باید نیمه شب وقتی که ماه در محاق کامل است، در یک قبرستان کهنه ، کنار یک قبر کهنه ......

نیمه شب بود و وحشت قبرستان به نهایت خود رسیده بود . داشت قلبش از سینه بیرون میزد. چاره ای نبود . باید مقامت میکرد.. این یعنی زدن به سیم آخر...

که یکباره همه چی عوض شد. قبرها یکی یکی باز شدند و قبرستان پر شد از اسکلت . یک نفر سوت زد و بقیه همه به صف شدند و شروع کردند.. یک دو سه چهار .. چپ چپ راست راست .. یک دو سه چهار .. چپ چپ یک دو .. راست راست یک دو ....

احساس کرد قلقلکش می آید . دلش میخواست جنب و جوش کند. به هر زحمتی که بود بلند شد و شروع کرد به همراه بقیه .. یک دو سه چهار .. چپ چپ راست راست .. یک دو سه چهار .....که یکباره دستی به شانه اش خورد :

اسکلتی قوز کرده بود که با صدایی تند و  غلیظ به او نهیب میزد : های آبجی زنهارو چه به اینکاراااا ... همشیره .. والا قباحت داره ، خجالت داره ..... جیغ کوتاهی کشید و از حال رفت.

صدای دکتر می آمد صدایی که برایش آشنا بود : خداروشکر ، انگار به هوش آمده . تب حاد روماتیسمیه .. هذیان....






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ