بنام خالق زیباترین داستانها
صدای دلنشین اذان می آمد .. مسافر نداشت و نمازگزاران یکی یکی وارد مسجد میشدند.
با خوشحالی تمام پارک کرد ، سریع ترمزدستی را کشید و در ماشین را باز کرد . هیچ چیزی برایش لذت بخش تر ازنماز اول وقت در مسجد نبود .
که دستی به ماشین خورد . تاکسی ...
صدای مظطرب خانمی بود با بچه ای در بغل : آقا ببخشید ، مستقیم ، مستقیم ، بیمارستان کودکان .
لحظه ای تردید کرد . اما مسیر کاملا مستقیم بود ...
بنام خالق زیباترین داستانها
موضوع انشا : نامه ای به رئیس سازمان ملل
آقای رئیس سازمان ملل ، اگر به فرض محال یه روزی این آقای اوباما قرص و محکم بشینه پشت تلویزیون و بخواد به قول خودش ایران رو تهدید به بمباران هسته ای کنه ، در همین حال یه "موش" یا "رتیل" یهو بپره رو دماغش ، به نظر شما غیر از اینکه می ترسه و از جا در میره ، آیا فکر میکنید مشکلات نگفتنی دیگری هم پیدا میکنه ؟!..
مادر که از شنیدن انشای پسرش و نبوغ او ! به وجد آمده بود و می خندید ، گفت : پسرم سوسک رو هم به اون جونورا اضافه کن.. این جونورا همه شون از یه قماشن...
بنام خالق زیباترین داستانها
چک برگشتی ، نداشت . اجاره ی خانه ، نداشت . بدن بیمار ، نداشت . بدهکاری ، نداشت .. نداشت .. نداشت ..
خصوصا اینکه کسی را هم نداشت تا با او درد دل کند .
کسی حال اورا نمی فهمید .
بنام خالق زیباترین داستانها
پدر عصبانی بود اما به روی خودش نمی آورد.. مادر سرزنشش می کرد . خواهر و برادر
دستش می انداختند و حرف بارش می کردند. دوستها ، رفیقها ....
اما همه ته دل بهش غبطه می بردند .
آخه او عاشق شده بود ....
بنام خالق زیباترین داستانها
یه بوهایی برده بود . دوسه روزی میشد که به دستور پزشک هر پرهیزی رو ازش برداشته بودند .
مادر ، در حالیکه سعی میکرد خودش را کنترل کنه پرسید : بگو ، چه غذایی دوست داری برات درست کنم ؟ هرچی دوست داری بگو ..
و او همانطور که دست مادر را گرفته بود و سعی میکرد اورا به خودش نزدیکتر کنه ، آهسته و بریده جواب داد : مامان __ هیچی __ هیچی نمیخوام __ پهلوم بشین __ من می ترسم ......
بنام خالق زیباترین داستانها
< اینها چه عکسهاییه که از من انداختید؟>....او بهترین آتلیه ی شهر را انتخاب کرده بود و حالا عکسهایی که گرفته بود ، اصلا باب دلش نبودند.
عکاس پرسید : مشکلی هست ؟
_ بله . اینهمه عکس قشنگ و خوشگل میندازید ، یکی از یکی قشنگتر .اونوقت اینم عکسه که برا من انداختید ؟!! . و بعد نگاهش به طرف عکسهایی برگشت که دیوار آتلیه رو پر کرده بود .
عکاس پرسید : به نظر شما کدوم یکی از این عکسها از همه قشنگتره؟
__ خب .. ممم م مم مثلا اون .. اون عکس دومی .. واقعا محشره!
عکاس گفت : چشم از همون براتون 12 تا چاپ میکنم.. مجانی.!
__ من اون عکس رو میخوام چیکار؟..من عکس خودم رو میخوام...
و مرد عکاس در حالیکه آرام از جای خودش بلند میشد گفت : خب اگه عکس خودتونو میخواید همینه !
بنام خالق زیباترین داستانها
با لحنی کودکانه و معصوم پرسید : بابا کشور ما غیر از ایران اسم دیگه ای هم داره ؟
پدر مکث کوتاهی کرد و پاسخ داد : آره بابا ، آره عزیزم . اسم دیگه ش ، من هستم . اسم دیگه ش ، تو هستی .
کودک که تردید داشت حرف پدر را درست فهمیده باشه ، ادامه داد :
بابا یعنی منم ایرانم ؟ .......
بنام خالق زیباترین داستانها
وارد که شد دلش پربود از غم از غصه از دنیا . سرش مثل کوه سنگین بود ...
کنار ضریح که رسید ، شروع کرد به دعا ، شنیده بود از دعا برای دیگران آغاز کنید تا دعاتان مستجاب شود .
خدایا پدرم ... خدایا مادرم ... خدایا خواهرم ، برادرم ، همسایه های این وری ، همسایه های اون وری ...
به خودش که رسید ، احساس کرد یکباره همه ی غمها از دلش رفته . بطور عجیبی احساس آرامش میکرد ، احساس شادی ، احساس نور ...
صورتش را روی ضریح گذاشت و ادامه داد :
خدایا .. پدرم .. مادرم .. خواهرم ، برادرم .. همسایه های اینوری ، همسایه های ...
بنام خالق زیباترین داستانها
بیلش که گیر کرد ،خم شدو آن را از زمین بیرون کشید.. صندوقچه ای کهنه بود با قفلی زنگ زده . اطراف را نگاه کرد . در حول و حوش مزرعه کسی دیده نمیشد.
با عجله خودش را به اتاقک کنار مزرعه رساند . در رابست .یکبار دیگر اطراف را خوب نگاه کرد . خیالش که راحت شد با دیلم قفل را شکست . درون صندوقچه ، کاغذی بود که آن را با پلاستیک حسابی پیچیده بودند. با احتیاط آن را باز کرد :
..خب ، حالا مثلا که چی؟...پسرم فکر بیهوده نکن... پاشو برو برو ، مشغول کارت شو ، دیرشد....
دست خط مرحوم پدرش بود.
بنام خالق زیباترین داستانها
روزی شیر روباه را گفت : رفیق ، چاره ای بیندیش که مارا نیاز افتاده است
روباه گفت : سلطان بسلامت باشند ، چه چیزی خاطر ملوکانه را مکدر ساخته ؟
شیر پاسخ داد : حیوانات سربرداشته اندوسرکشی میکنند و بر حکومتمان نگرانیم.
روباه گفت: ندا دردهید که نظر ملوکانه براین قرار گرفته است که "مکتبخانه ای" دایر کنیم و زحمت اطفال را از دوش والدین شان برداریم.
شیر گفت : اما اینکه تنها زحمتی برما اضافه میکند ؟!
روباه گفت: حضرت سلطان ، نکته همینجاست . آنگاه "الاغ" را مربی ایشان قرار دهید . من این سلطنت را تا هفت پشت شما ضمانت میکنم.
شیر خندید...