بنام خالق زیباترین داستانها
آورده اند که چو اسکندر مقدونی بر جهان مسلط شد و جهانداران را مقهور خویش ساخت ، نابهنگام مرگ را در مقابل خویش دید و ناگزیر ... پس فرمان داد(وصیت نه هاا ، فرمان!) : پس از مرگ دستهای مرا را از تابوت بیرون گذارید تا همگان ببینند که با آنهمه دارایی با دست خالی از این دنیا رفته ام.
درویش مفلوک درمانده و بی نوایی ، چون این راشنید ، او نیز وصیت کرد دستهای مرا نیز از تابوت بیرون گذارید تا همگان بدانند من نیز برای خودم اسکندری هستم.....!
بنام خالق زیباترین داستانها
پیرمرد خم شد و کوشید تا سنگی را که میان راه بود بردارد . اما کمرش گرفت و به زحمت خودش را به کناری کشید .
جوانکی سوت زنان از راه رسید و پیرمرد ، همچنان که به خود می پیچید ، سعی کرد با اشاره دست اورا متوجه آن سنگ کند .
جوانک اما بی خبر از خطری که پیش پایش بود ، محو حال پیرمرد ، با خودش تکرار میکرد : بیچاره پیرمرد .....بیچاره پیرمرد.....
بنام خالق زیباترین داستانها
بحث یک روز و دوروز نبود . صحبت یک عمرزندگی بود .
پس رو به داماد آینده اش کرد و پرسید : پسرم ، دنیا دنیای خشنیه . بی رحمه . خوب فکراتو کردی ؟ .. میتونی تکیه گاه خوبی برای دخترم باشی؟..
میخواست پاسخ بدهد . اما فضا برایش سنگینی میکرد(خب بنده خدا دفعه ی اولش بود که داشت زن میگرفت!) . پس تنها به گفتن یک : بله ، حتما ، انشاالله .. اکتفا کرد .
اوهم داشت با خودش فکر میکرد : من هم دلم نیاز به تکیه گاهی داره که برای یک عمر به او گرم باشه .....
بنام خالق زیباترین داستانها
صعود از صخره آنقدر دشوار بود که شش دانگ حواسش را جمع کند . هر لحظه ممکن بود سنگی بلغزد و یا طناب در برود .
میخ را آن بالاتر کوبید طناب را به آن محکم کرد و میخ پایینی را از سینه ی کوه در آورد و خودش را یک قدم بالاتر کشید . بند به بند پیش رفت تا بالای کوه .
بالا که رسید نگاهی به پایین انداخت . تنش لرزید . تا آن روز آن پایین را آنهمه هولناک ندیده بود .
از آن به بعد ، همیشه از پایین بودن می ترسید .
بنام خالق زیباترین داستانها
گوشه ی مبل لم داد .با یک حرکت ، قوطی سیگار را از جیبش بیرون کشید . تلنگری به ته آن زد . یکی دو تا از سیگارها ، بیرون پریدند .
یکی از آنها را با ظرافت بیرون آورد . لای انگشتانش چرخی داد و گوشه ی لبش گذاشت و با فندک طلایی که داشت آن را روشن کرد .
سرش را به پشتی مبل تکیه داد . پک عمیقی زد و با حرکت لبهایش دود آن را به در هوا حلقه کرد . دودها در میان هوا می چرخیدند .
فرزندش مبهوت این همه هنرمندی پدر شده بود .!
بنام خالق زیباترین داستانها
مداح سنگ تمام گذاشته بود . از در و دیوار اشک می بارید .ضجه ای بود که از هرطرف بلند بود. دل سنگ آب میشد . اما او ، دریغ از یک قطره ی اشک .....
با خودش گفت : اگر دلم از سنگ هم نیست ، پس از چیه ؟.....
بنام خالق زیباترین داستانها
روباه گفت : موش را بین ایشان رها ساز ( فیل به شدت از موش می ترسه )
موشها که رها شدند ، فیلها هراسان گشتند . هر یکی سر کار خویش گرفت تا جان خویش را از این مهلکه به در برد . پس گله ی فیلها از هم پاشید و آن آسایش و اقتدارشان ازبین رفت و جای خود را ، به فلاکت و درماندگی داد .
آنگاه روباه نزدیک تر شد . با پوزه اش به گونه مرد جوان زد و گفت : آنها که فیل بودند وقتی که تنها ماندند و اتحادشان ازبین رفت ، بیچاره گشتند و بدبخت ، بیچاره ، تو که قد موش هم نیستی.....!
مرد از خواب پرید . آنچه را که دیده بود یکباربا خودش مرور کرد . علت را یافته بود . نخستین کاری که کرد تلفن را برداشت و به همسر و تک تک دوستان قدیمیش زنگ زد . مدتها بود که از ایشان خبری نداشت ....
بنام خالق زیباترین داستانها
..... گله های بزرگ فیل ، هرروز بزرگتر ، قویتر و باشکوه تر میشدند . شکوه و عظمت شگفت آور فیلها ، هر بیننده ای را ناخودآگاه مرعوب خود میساخت . هنگامیکه این گله های عظیم ، در میان جنگل و دشت به حرکت در می آمدند ، تمام زمین به لرزه می افتاد .
به تدریج تمامی امکانات موجود در طبیعت به انحصار فیلها در می آمد و می رفت تا به حکومت همیشگی و بلامنازع شیرها پایان دهد . شیر به شدت احساس خطر کرد و طبق معمول موضوع را با روباه در میان گذاشت . روباه گفت ....
بنام خالق زیباترین داستانها
به شدت احساس تنهایی میکرد . هیچگاه به این اندازه درمانده نشده بود .صاحبکار ، عذرش را خواسته بود . اجاره ی خانه اش عقب افتاده بود . طلبکارها ولش نمیکردند....در این بین زنش هم چندروزی بود که رفته و او را با فرزند خردسالش تنها گذاشته بود . احساس میکرد بین زمین و آسمان معلق مانده است . حسابی داغان بود .
سرش را به دیوار تکیه داد . چشمهایش را بست . نفس عمیقی کشید و با خودش فکر کرد : مشکل کار کجاست .. چکار باید کرد...
بنام خالق زیباترین داستانها
جاده سربالایی بود . پیچ در پیچ . دنده ها به تدریج سنگین تر می شدند . دنده ی 4 .. دنده ی 3 .. 2 .. 1 .. و حالا دیگر دنده ی 1 هم نمی کشید . ماشین به پت پت افتاده بود . در همین بین بنزین ماشین هم تمام شد ... ماشین ایستاد.....
راننده رو به فرزندش کرد و گفت : آنچه امروز در این جاده دیدی عینا همان مسیر زندگی ست . از همین امروز در فکر باش ...