بنام خالق زیباترین داستانها
صعود از صخره آنقدر دشوار بود که شش دانگ حواسش را جمع کند . هر لحظه ممکن بود سنگی بلغزد و یا طناب در برود .
میخ را آن بالاتر کوبید طناب را به آن محکم کرد و میخ پایینی را از سینه ی کوه در آورد و خودش را یک قدم بالاتر کشید . بند به بند پیش رفت تا بالای کوه .
بالا که رسید نگاهی به پایین انداخت . تنش لرزید . تا آن روز آن پایین را آنهمه هولناک ندیده بود .
از آن به بعد ، همیشه از پایین بودن می ترسید .