بنام خالق زیباترین داستانها
جاده سربالایی بود . پیچ در پیچ . دنده ها به تدریج سنگین تر می شدند . دنده ی 4 .. دنده ی 3 .. 2 .. 1 .. و حالا دیگر دنده ی 1 هم نمی کشید . ماشین به پت پت افتاده بود . در همین بین بنزین ماشین هم تمام شد ... ماشین ایستاد.....
راننده رو به فرزندش کرد و گفت : آنچه امروز در این جاده دیدی عینا همان مسیر زندگی ست . از همین امروز در فکر باش ...