بنام خالق زیباترین داستانها
مداح سنگ تمام گذاشته بود . از در و دیوار اشک می بارید .ضجه ای بود که از هرطرف بلند بود. دل سنگ آب میشد . اما او ، دریغ از یک قطره ی اشک .....
با خودش گفت : اگر دلم از سنگ هم نیست ، پس از چیه ؟.....