بنام خالق زیباترین داستانها
به شدت احساس تنهایی میکرد . هیچگاه به این اندازه درمانده نشده بود .صاحبکار ، عذرش را خواسته بود . اجاره ی خانه اش عقب افتاده بود . طلبکارها ولش نمیکردند....در این بین زنش هم چندروزی بود که رفته و او را با فرزند خردسالش تنها گذاشته بود . احساس میکرد بین زمین و آسمان معلق مانده است . حسابی داغان بود .
سرش را به دیوار تکیه داد . چشمهایش را بست . نفس عمیقی کشید و با خودش فکر کرد : مشکل کار کجاست .. چکار باید کرد...