بنام خالق زیباترین داستانها
نه سرد بود و نه گرم . هوا کاملا بهاری بود با اندکی ابر . باران دیشب ، همه جارا صفا داده بود . درختها کم کم سبز میشدند و گلها ، تک تک ظاهر ...
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت . نه و بیست و پنج دقیقه را نشان میداد . نفس عمیقی کشید . پنج دقیقه دیگر به زندانیان تنفس میدادند .
زمان هواخوری در حیاط ، نیم ساعت بود .
بنام خالق زیباترین داستانها
سر و تهش ، شش تا تجدید بیشترنداشت و دوتا هم نمره ی 10 و 11 . بقیه نمره هایش چندان هم بد نبود . هنوز میتوانست سرش را بالا بگیرد ...
بنام خالق زیباترین داستانها
نشانه ها درست بود . منطقه باید جستجو می شد ... قبل از هرچیزی یک پلاک پیدا کردند و یک کوله پشتی که پس از این همه سال ...
همینطور مات و مبهوت به این منظره نگاه میکرد که دوستش صدایش زد :
به نظرت ماداریم کار درستی میکنیم ؟...به نظر تو ، اینها میخوان که برگردن؟...صورتش خیس بود و چشمانش سرخ .
نمیدانست چه پاسخی باید بدهد . او داشت به خانواده هایی فکر میکرد که در انتظار بودند....
بنام خالق زیباترین داستانها
سیزده تا ورق برداشت . سفید و تروتمیز . هرچه که غم و غصه یا خاطره ی تلخ در یک سال گذشته داشت ، همه را روی آنها نوشت . روزی یک ورق .
آنهایی را که تلخ تر بودند روی دو یا سه ورق یادداشت کرد .
زخم زبانهایی را که خورده بود روی هر سیزده ورق نوشت و روز سیزده همه را یکجا همراه سبزه به آب داد ..
بنام خالق زیباترین داستانها
بد دردیست آدم چیزی را گم کند که برایش بسیار عزیز و ارزشمنداست .... همه جارا خوب گشت . زیر تخت . داخل کمد . چمدان . به کلانتری محل سپرد . چند اطلاعیه به دیوارهای محله زد. حتی پلیس 110 راهم بی خبر نگذاشت . کـامـلا که ناامید و مایوس شد ، تازه آن شب را ــ بعد از مدتها ــ راحت خوابید .
بنام خالق زیباترین داستانها
وارد خانه که شد . در را محکم بست و با آنکه میدانست کسی در خانه نیست خوب به اطراف نگاه کرد . بعد به طرف اتاق رفت . در کمدرا باز کرد_که خودش یک اتاق بود_ . شماره های گاوصندوق را پس و پیش کرد . فلکه اش را چند بار چرخاند . و در سنگین گاوصندوق با صدای ناله ای باز شد .
گاو صندوق خالی بود .
سرش گیج رفت . قلبش گرفت . پاهایش سست شد و به زحمت خودش را به اتاق کشید. تلفن را برداشت و زنگ زد . دیگر چیزی نفهمید ...
چشمش را که باز کرد ، روی تخت بود . پسرش و یک پرستار کنارش ایستاده بودند و کلی رشته و سیم به سروسینه اش وصل بود .
پسر که چشمهای باز پدرش را دید لبخندی زد . دهانش را نزدیک گوش پدر آورد و آرام گفت : بابا اسناد و بقیه چیزا همه جاشون محکمه . مگه یادت رفته ، خودت بردیشون ویلای بالا ...
پدر نفس عمیقی کشید و لبخند زد . اما لبخندش با همیشه فرق داشت ...
بنام خالق زیباترین داستانها
در دهکده ای دور دست جوانی زندگی میکرد که عاشق شده بود . عاشق دختری بنام یاسمن
یاسمن را طبق مرسوماتی که بود به عقد پسرعمویش درآوردند . آن جوان هم از آن ده رفت و دیگر کسی از او خبری نداشت .
او هم از همه بی خبر ماند . پدرش مرد ، خبر نداشت . مادرش مرد ، خبر نداشت . خواهرش ، برادرش و بسیاری دیگر هم مردند ... و او خبر نداشت .
مدتها بعد نشانه هایی از او یافتند در این غار و اطراف آن که بر سینه ی این صخره ها نوشته بود :
آیا کسی از یاسمن خبری ندارد ؟ ......اما او دیگراز هیچکس خبر نداشت .
مربی اینهارا گفت و اردوی دانش آموزی را برای بازدید به درون غار برد .
بنام خالق زیباترین داستانها
روزی روزگاری ،فصلها با یکدیگر نزاع کردند.
بهار گفت : من از همه برترم که فصل گلها و رویشم .
تابستان گفت : من برترم که فصل میوه ها و نتیجه ام .
پاییز گفت : برتر منم که فصل خاطره ها و رویاها هستم .
وزمستان هم گفت : برتر از همه منم که فصل حقیقت و یک رنگی و صداقتم .
پس داوری را به نزد خورشید بردند که دنیا دیده بود و صاحب نظر
خورشید گفت : مرا از قضاوت معاف دارید که آورده اند : قاضیان چهار گروهند که سه گروه از ایشان در آتشند . اما من به شخصه بهار را دوست دارم . چه آنکه با رفتن سرما و آب شدن برفهاست که من تازه خودم را باور می کنم.....
قاضیان چهار دسته اند؛ سه دسته آنان در آتش جهنم و یک دسته در بهشت جاى دارند. فردى که دانسته به ظلم و جورقضاوت کند در آتش است؛ فردى که ندانسته به جور قضاوت کند در آتش است؛ فردى که ندانسته به حق قضاوت کند در آتش است؛ فردى که دانسته به حق قضاوت کند، جایگاهش بهشت خواهد بود(امام صادق علیه السلام)
بنام خالق زیباترین داستانها
در را قفل کرد . پنجره هارا سفت بست . پرده هارا کیپ کشید . همه ی چراغهارا تقریبا خاموش کرد و با چشمانی نیمه باز روی کاناپه لم داد و تلویزیون را روشن کرد .
با وجود تلویزیون حالا دیگر همه چیز داشت . بهار ، تابستان ، گل ، بلبل ، عشق ، ماشین ......
اما هنوز هم احساس نگرانی می کرد . پاشد و دررا محکم دوقفله کرد..