بنام خالق زیباترین داستانها
از زیباییهایش زیاد شنیده بود .از شادیهاش .. دلتنگیهاش .. همیشه دلش میخواست یکبار هم که شده ساحل را از نزدیک ببیند. با دوستانش غریبی میکرد .
... اما حالا داشت چشمهایش سیاهی میرفت . نفسش تنگ شده بود . احساس خفگی میکرد . دلش میخواست برای یک لحظه هم که شده برگردد به همان روزهای قبل . پیش همان دوستانش ..
موج بعدی ، ماهی کوچک قصه ی مارا به دریا بازگرداند.
بنام خالق زیباترین داستانها
وارد خانه که شد در را محکم بست و با آنکه میدانست کسی در خانه نیست خوب به اطراف نگاه کرد . آنگاه به طرف اتاق رفت . در کمدرا باز کرد _ که خودش به اندازه یک اتاق بود _ و به طرف گاوصندوق رفت . شماره هایش را پس و پیش کرد . فلکه اش را چندبار چرخاند . در سنگین گاو صندوق با صدای ناله ای باز شد
گاو صندوق خالی بود .
سرش گیج رفت . قلبش گرفت . پاهایش سست شد . به سختی خودش را به داخل اتاق کشاند ، تلفن را برداشت و زنگ زد . دیگر چیزی نفهمید .
به خودش که آمد روی تخت بود . پسرش با یک پرستار در کنارش ایستاده بودند و کلی هم سیم و رشته به سر و سینه اش وصل بود .
پسر که چشمهای باز پدرش را دید لبخندی زد . دهانش را به گوش پدر نزدیک کرد و گفت : بابا همه چیز جاش محکمه . مگه قبلا خودت همه رو نبرده بودی ویلای بالا؟...بله ، فراموش کرده بود .
پدر نفس عمیقی کشید و لبخند زد . اما لبخندش با همیشه فرق داشت ...
بنام خالق زیباترین داستانها
هر نوع بیماریی را که دیده و یا شنیده بود ، یادداشت کرد . از انواع سرطانها و بیماریهای سخت مثل سل ، جذام ، انفارکتوس ... تا بیماریهای ساده تری مثل سرماخوردگی و حتی کچلی! ... سرجمع به چهل تا هم نرسید .
بعد با خودش فکر کرد : ده ها ملیون پزشک در سراسر جهان با هزاران دانشگاه و دانشکده کوچک و بزرگ و هزاران داروی ارزان و گران قیمت ..
پس چرا دکتر دیروز گفت : فقط باید دعا کنی .. دیگر برای مادرت کاری نمیشود کرد ....
بنام خالق زیباترین داستانها
. . . عزت زیــاد . این را گفت و در حالی که از شدت خشم صورتش کبود شده بود ، در را به هم کوبید و از بانگ خارج شد .
برای گرفتن یک وام ناچیز درمانی ، به قول خودش باید ، جد و آبادش را ضامن می آورد . چند فقره چک و سفته و اینها هم امضا میکرد و کلی هم صبر و حوصله تا شاید که قبول کنند .تازه کسی هم پاسخگو نبود....
خب ، آخر بانگ کارهای مهم تری هم داشت و نمیشد که همینطوری سرمایه اش را به باد بدهد ...
بنام خالق زیباترین داستانها
یک گُله رنگ برداشت و آن را یکنواخت روی بوم پخش کرد .
خورشید آن گوشه ی بوم . چند قطعه ی ابر آن بالا وسط . یک پرنده هم این گوشه ی بوم ،آن دورها . پایین هم چند درخت و جوی و تپه کشید .
دوباره به نقاشی نگاه کرد . هنوز چیزی کم داشت .
قلم را برداشت و یک پرنده ی دیگر هم به تصویر اضافه کرد . پرنده ی قبلی خیلی تنها بود .