بنام خالق زیباترین داستانها
سیزده تا ورق برداشت . سفید و تروتمیز . هرچه که غم و غصه یا خاطره ی تلخ در یک سال گذشته داشت ، همه را روی آنها نوشت . روزی یک ورق .
آنهایی را که تلخ تر بودند روی دو یا سه ورق یادداشت کرد .
زخم زبانهایی را که خورده بود روی هر سیزده ورق نوشت و روز سیزده همه را یکجا همراه سبزه به آب داد ..
بنام خالق زیباترین داستانها
بد دردیست آدم چیزی را گم کند که برایش بسیار عزیز و ارزشمنداست .... همه جارا خوب گشت . زیر تخت . داخل کمد . چمدان . به کلانتری محل سپرد . چند اطلاعیه به دیوارهای محله زد. حتی پلیس 110 راهم بی خبر نگذاشت . کـامـلا که ناامید و مایوس شد ، تازه آن شب را ــ بعد از مدتها ــ راحت خوابید .
بنام خالق زیباترین داستانها
وارد خانه که شد . در را محکم بست و با آنکه میدانست کسی در خانه نیست خوب به اطراف نگاه کرد . بعد به طرف اتاق رفت . در کمدرا باز کرد_که خودش یک اتاق بود_ . شماره های گاوصندوق را پس و پیش کرد . فلکه اش را چند بار چرخاند . و در سنگین گاوصندوق با صدای ناله ای باز شد .
گاو صندوق خالی بود .
سرش گیج رفت . قلبش گرفت . پاهایش سست شد و به زحمت خودش را به اتاق کشید. تلفن را برداشت و زنگ زد . دیگر چیزی نفهمید ...
چشمش را که باز کرد ، روی تخت بود . پسرش و یک پرستار کنارش ایستاده بودند و کلی رشته و سیم به سروسینه اش وصل بود .
پسر که چشمهای باز پدرش را دید لبخندی زد . دهانش را نزدیک گوش پدر آورد و آرام گفت : بابا اسناد و بقیه چیزا همه جاشون محکمه . مگه یادت رفته ، خودت بردیشون ویلای بالا ...
پدر نفس عمیقی کشید و لبخند زد . اما لبخندش با همیشه فرق داشت ...
بنام خالق زیباترین داستانها
در دهکده ای دور دست جوانی زندگی میکرد که عاشق شده بود . عاشق دختری بنام یاسمن
یاسمن را طبق مرسوماتی که بود به عقد پسرعمویش درآوردند . آن جوان هم از آن ده رفت و دیگر کسی از او خبری نداشت .
او هم از همه بی خبر ماند . پدرش مرد ، خبر نداشت . مادرش مرد ، خبر نداشت . خواهرش ، برادرش و بسیاری دیگر هم مردند ... و او خبر نداشت .
مدتها بعد نشانه هایی از او یافتند در این غار و اطراف آن که بر سینه ی این صخره ها نوشته بود :
آیا کسی از یاسمن خبری ندارد ؟ ......اما او دیگراز هیچکس خبر نداشت .
مربی اینهارا گفت و اردوی دانش آموزی را برای بازدید به درون غار برد .
بنام خالق زیباترین داستانها
روزی روزگاری ،فصلها با یکدیگر نزاع کردند.
بهار گفت : من از همه برترم که فصل گلها و رویشم .
تابستان گفت : من برترم که فصل میوه ها و نتیجه ام .
پاییز گفت : برتر منم که فصل خاطره ها و رویاها هستم .
وزمستان هم گفت : برتر از همه منم که فصل حقیقت و یک رنگی و صداقتم .
پس داوری را به نزد خورشید بردند که دنیا دیده بود و صاحب نظر
خورشید گفت : مرا از قضاوت معاف دارید که آورده اند : قاضیان چهار گروهند که سه گروه از ایشان در آتشند . اما من به شخصه بهار را دوست دارم . چه آنکه با رفتن سرما و آب شدن برفهاست که من تازه خودم را باور می کنم.....
قاضیان چهار دسته اند؛ سه دسته آنان در آتش جهنم و یک دسته در بهشت جاى دارند. فردى که دانسته به ظلم و جورقضاوت کند در آتش است؛ فردى که ندانسته به جور قضاوت کند در آتش است؛ فردى که ندانسته به حق قضاوت کند در آتش است؛ فردى که دانسته به حق قضاوت کند، جایگاهش بهشت خواهد بود(امام صادق علیه السلام)
بنام خالق زیباترین داستانها
در را قفل کرد . پنجره هارا سفت بست . پرده هارا کیپ کشید . همه ی چراغهارا تقریبا خاموش کرد و با چشمانی نیمه باز روی کاناپه لم داد و تلویزیون را روشن کرد .
با وجود تلویزیون حالا دیگر همه چیز داشت . بهار ، تابستان ، گل ، بلبل ، عشق ، ماشین ......
اما هنوز هم احساس نگرانی می کرد . پاشد و دررا محکم دوقفله کرد..
بنام خالق زیباترین داستانها
چند دقیقه ای بیشتر نمانده بود . لباسش را مرتب کرد . دستی به سر و رویش کشید . خودش را در آینه برانداز کرد . لبخند کم رنگی بر گوشه ی لبانش نقش بست .
یادش آمد که منتظر کسی نیست .
کنار سفره ی هفت سین نشست .
بنام خالق زیباترین داستانها
ـــــــــــــ
ساعت هشت و چهل و سه دقیقه .. و زمان می کوبد سخت و سنگین بر عقربه ها که از اکنون می گریزند.
هشت و چهل و چهار دقیقه .. زمان ، همچنان می گذرد . اما عقربه ها دیگر نمی کشند . ثانیه شمار از نفس افتاده است .. ده ثانیه .. بیست ثانیه .. و .. و ناگهان در یک لحظه زمین می ایستد و زمان زانو میزند و آن صدای هـــمـیـشـگی :
آغـــــــاز ســــــال یـــــکــهـــــزار و ســــــیــــصـــد و . . .
و باز هم ، کـــــیـــش
و یک سال دیگرهم ، مــــات ...
ساعت هشت و چهل و چهار دقیقه و بیست و هفت ثانیه سه شنبه اول فروردین ، آغاز نوروز بر همه ی عزیزان مــــبــارکـــــبــاد ...
بنام خالق زیباترین داستانها
لکه ی خیس سقف کاروانسرا تصویری کاملا واضح ایجاد کرده بود . مردی با موهای بلند . ریش انبوه که یک چشم آن کاملا مشخص بود و اماچشم دیگرش ...
محوطه نیمه تاریک بود و او به شدت خسته .خمیازه ای کشید و روی سکویی نشست . چشمانش همچنان در آن تصویر میچرخید که ناگهان دستی به شانه اش خورد. مردی بودبا همان خصوصیات آدم روی سقف ؛ موی بلند ریش انبوه که یک چشمش از کاسه درآمده بود و لباسی همچون ایرانیان باستان به تن داشت . لبان مرد تکانی خورد .
ــــ دروود ... وبا صدایی دردآلودی ادامه داد :نگران مشو ...مرا نگاه کن . من لحظه ای از نادادگریهای پادشاهان هستم .پادشاهان .....
چشم دیگر مرد سرخ و خیس بود و بر بدنش نشانه هایی از شلاق داشت...
نمی دانست خواب میبیند یا بیداراست . از دستش نیشگونی گرفت ....
بنام خالق زیباترین داستانها
نوشت و داد در نیازمندیهای روزنامه ؛ قسمت جویای کار ؛ چاپ کنند .
اینجانب ... جویای کار هستم و از دارو ندار دنیا ؛ تنها یک تن تقریبا سالم دارم و
یک دهان نیمه باز , که نمیتواند شبها گرسنه بخوابد .