بنام خالق زیباترین داستانها
یه بوهایی برده بود . دوسه روزی میشد که به دستور پزشک هر پرهیزی رو ازش برداشته بودند .
مادر ، در حالیکه سعی میکرد خودش را کنترل کنه پرسید : بگو ، چه غذایی دوست داری برات درست کنم ؟ هرچی دوست داری بگو ..
و او همانطور که دست مادر را گرفته بود و سعی میکرد اورا به خودش نزدیکتر کنه ، آهسته و بریده جواب داد : مامان __ هیچی __ هیچی نمیخوام __ پهلوم بشین __ من می ترسم ......