بنام خالق زیباترین داستانها
بیلش که گیر کرد ،خم شدو آن را از زمین بیرون کشید.. صندوقچه ای کهنه بود با قفلی زنگ زده . اطراف را نگاه کرد . در حول و حوش مزرعه کسی دیده نمیشد.
با عجله خودش را به اتاقک کنار مزرعه رساند . در رابست .یکبار دیگر اطراف را خوب نگاه کرد . خیالش که راحت شد با دیلم قفل را شکست . درون صندوقچه ، کاغذی بود که آن را با پلاستیک حسابی پیچیده بودند. با احتیاط آن را باز کرد :
..خب ، حالا مثلا که چی؟...پسرم فکر بیهوده نکن... پاشو برو برو ، مشغول کارت شو ، دیرشد....
دست خط مرحوم پدرش بود.