بنام خالق زیباترین داستانها
ـــــــــــــ
ساعت هشت و چهل و سه دقیقه .. و زمان می کوبد سخت و سنگین بر عقربه ها که از اکنون می گریزند.
هشت و چهل و چهار دقیقه .. زمان ، همچنان می گذرد . اما عقربه ها دیگر نمی کشند . ثانیه شمار از نفس افتاده است .. ده ثانیه .. بیست ثانیه .. و .. و ناگهان در یک لحظه زمین می ایستد و زمان زانو میزند و آن صدای هـــمـیـشـگی :
آغـــــــاز ســــــال یـــــکــهـــــزار و ســــــیــــصـــد و . . .
و باز هم ، کـــــیـــش
و یک سال دیگرهم ، مــــات ...
ساعت هشت و چهل و چهار دقیقه و بیست و هفت ثانیه سه شنبه اول فروردین ، آغاز نوروز بر همه ی عزیزان مــــبــارکـــــبــاد ...
بنام خالق زیباترین داستانها
لکه ی خیس سقف کاروانسرا تصویری کاملا واضح ایجاد کرده بود . مردی با موهای بلند . ریش انبوه که یک چشم آن کاملا مشخص بود و اماچشم دیگرش ...
محوطه نیمه تاریک بود و او به شدت خسته .خمیازه ای کشید و روی سکویی نشست . چشمانش همچنان در آن تصویر میچرخید که ناگهان دستی به شانه اش خورد. مردی بودبا همان خصوصیات آدم روی سقف ؛ موی بلند ریش انبوه که یک چشمش از کاسه درآمده بود و لباسی همچون ایرانیان باستان به تن داشت . لبان مرد تکانی خورد .
ــــ دروود ... وبا صدایی دردآلودی ادامه داد :نگران مشو ...مرا نگاه کن . من لحظه ای از نادادگریهای پادشاهان هستم .پادشاهان .....
چشم دیگر مرد سرخ و خیس بود و بر بدنش نشانه هایی از شلاق داشت...
نمی دانست خواب میبیند یا بیداراست . از دستش نیشگونی گرفت ....
بنام خالق زیباترین داستانها
نوشت و داد در نیازمندیهای روزنامه ؛ قسمت جویای کار ؛ چاپ کنند .
اینجانب ... جویای کار هستم و از دارو ندار دنیا ؛ تنها یک تن تقریبا سالم دارم و
یک دهان نیمه باز , که نمیتواند شبها گرسنه بخوابد .
بنام خالق زیباترین داستانها
صدای دلنشین اذان می آمد .. مسافر نداشت و نمازگزاران یکی یکی وارد مسجد میشدند.
با خوشحالی تمام پارک کرد ، سریع ترمزدستی را کشید و در ماشین را باز کرد . هیچ چیزی برایش لذت بخش تر ازنماز اول وقت در مسجد نبود .
که دستی به ماشین خورد . تاکسی ...
صدای مظطرب خانمی بود با بچه ای در بغل : آقا ببخشید ، مستقیم ، مستقیم ، بیمارستان کودکان .
لحظه ای تردید کرد . اما مسیر کاملا مستقیم بود ...
بنام خالق زیباترین داستانها
موضوع انشا : نامه ای به رئیس سازمان ملل
آقای رئیس سازمان ملل ، اگر به فرض محال یه روزی این آقای اوباما قرص و محکم بشینه پشت تلویزیون و بخواد به قول خودش ایران رو تهدید به بمباران هسته ای کنه ، در همین حال یه "موش" یا "رتیل" یهو بپره رو دماغش ، به نظر شما غیر از اینکه می ترسه و از جا در میره ، آیا فکر میکنید مشکلات نگفتنی دیگری هم پیدا میکنه ؟!..
مادر که از شنیدن انشای پسرش و نبوغ او ! به وجد آمده بود و می خندید ، گفت : پسرم سوسک رو هم به اون جونورا اضافه کن.. این جونورا همه شون از یه قماشن...
بنام خالق زیباترین داستانها
چک برگشتی ، نداشت . اجاره ی خانه ، نداشت . بدن بیمار ، نداشت . بدهکاری ، نداشت .. نداشت .. نداشت ..
خصوصا اینکه کسی را هم نداشت تا با او درد دل کند .
کسی حال اورا نمی فهمید .
بنام خالق زیباترین داستانها
پدر عصبانی بود اما به روی خودش نمی آورد.. مادر سرزنشش می کرد . خواهر و برادر
دستش می انداختند و حرف بارش می کردند. دوستها ، رفیقها ....
اما همه ته دل بهش غبطه می بردند .
آخه او عاشق شده بود ....
بنام خالق زیباترین داستانها
یه بوهایی برده بود . دوسه روزی میشد که به دستور پزشک هر پرهیزی رو ازش برداشته بودند .
مادر ، در حالیکه سعی میکرد خودش را کنترل کنه پرسید : بگو ، چه غذایی دوست داری برات درست کنم ؟ هرچی دوست داری بگو ..
و او همانطور که دست مادر را گرفته بود و سعی میکرد اورا به خودش نزدیکتر کنه ، آهسته و بریده جواب داد : مامان __ هیچی __ هیچی نمیخوام __ پهلوم بشین __ من می ترسم ......
بنام خالق زیباترین داستانها
< اینها چه عکسهاییه که از من انداختید؟>....او بهترین آتلیه ی شهر را انتخاب کرده بود و حالا عکسهایی که گرفته بود ، اصلا باب دلش نبودند.
عکاس پرسید : مشکلی هست ؟
_ بله . اینهمه عکس قشنگ و خوشگل میندازید ، یکی از یکی قشنگتر .اونوقت اینم عکسه که برا من انداختید ؟!! . و بعد نگاهش به طرف عکسهایی برگشت که دیوار آتلیه رو پر کرده بود .
عکاس پرسید : به نظر شما کدوم یکی از این عکسها از همه قشنگتره؟
__ خب .. ممم م مم مثلا اون .. اون عکس دومی .. واقعا محشره!
عکاس گفت : چشم از همون براتون 12 تا چاپ میکنم.. مجانی.!
__ من اون عکس رو میخوام چیکار؟..من عکس خودم رو میخوام...
و مرد عکاس در حالیکه آرام از جای خودش بلند میشد گفت : خب اگه عکس خودتونو میخواید همینه !
بنام خالق زیباترین داستانها
با لحنی کودکانه و معصوم پرسید : بابا کشور ما غیر از ایران اسم دیگه ای هم داره ؟
پدر مکث کوتاهی کرد و پاسخ داد : آره بابا ، آره عزیزم . اسم دیگه ش ، من هستم . اسم دیگه ش ، تو هستی .
کودک که تردید داشت حرف پدر را درست فهمیده باشه ، ادامه داد :
بابا یعنی منم ایرانم ؟ .......