سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 2
کل بازدید : 49174
کل یادداشتها ها : 81
خبر مایه


1 2 >

           بنام خالق زیباترین داستانها

ـــــــــــــ

ساعت هشت و چهل و سه دقیقه .. و زمان می کوبد سخت و سنگین بر عقربه ها که از اکنون می گریزند.

هشت و چهل و چهار دقیقه .. زمان ، همچنان می گذرد . اما عقربه ها دیگر نمی کشند . ثانیه شمار از نفس افتاده است .. ده ثانیه .. بیست ثانیه .. و .. و ناگهان در یک لحظه زمین می ایستد و زمان زانو میزند و آن صدای هـــمـیـشـگی :

آغـــــــاز ســــــال یـــــکــهـــــزار و ســــــیــــصـــد و  . . .

و باز هم  ، کـــــیـــش
و یک سال دیگرهم  ،  مــــات ...

ساعت هشت و چهل و چهار دقیقه و بیست و هفت ثانیه سه شنبه اول فروردین ، آغاز نوروز بر همه ی عزیزان مــــبــارکـــــبــاد ...


  

بنام خالق زیباترین داستانها

  لکه ی خیس سقف کاروانسرا تصویری کاملا واضح ایجاد کرده بود . مردی با موهای بلند . ریش انبوه که یک چشم آن کاملا مشخص بود و اماچشم دیگرش ...

محوطه نیمه تاریک بود و او به شدت خسته .خمیازه ای کشید و روی سکویی نشست . چشمانش همچنان در آن تصویر میچرخید که ناگهان دستی به شانه اش خورد.  مردی بودبا همان خصوصیات آدم روی سقف ؛ موی بلند ریش انبوه که یک چشمش از کاسه درآمده بود و لباسی همچون ایرانیان باستان به تن داشت . لبان مرد تکانی خورد .

ــــ دروود ... وبا صدایی دردآلودی ادامه داد :نگران مشو ...مرا نگاه کن . من لحظه ای از نادادگریهای پادشاهان هستم .پادشاهان ..... 
چشم دیگر مرد سرخ و خیس بود  و بر بدنش نشانه هایی از شلاق داشت...

نمی دانست خواب میبیند یا بیداراست . از دستش نیشگونی گرفت ....


  

بنام خالق زیباترین داستانها

نوشت و داد در نیازمندیهای روزنامه ؛ قسمت جویای کار ؛ چاپ کنند .

اینجانب ... جویای کار هستم و از دارو ندار دنیا ؛ تنها یک تن تقریبا سالم دارم و

یک دهان نیمه باز , که نمیتواند شبها گرسنه بخوابد .


  

بنام خالق زیباترین داستانها

صدای دلنشین اذان می آمد .. مسافر نداشت و نمازگزاران یکی یکی وارد مسجد میشدند.

با خوشحالی تمام پارک کرد ، سریع ترمزدستی را کشید و در ماشین را باز کرد . هیچ چیزی برایش لذت بخش تر ازنماز اول وقت در مسجد نبود .

که دستی به ماشین خورد . تاکسی ...

صدای مظطرب خانمی بود با بچه ای در بغل : آقا ببخشید ، مستقیم ، مستقیم ، بیمارستان کودکان .

لحظه ای تردید کرد . اما مسیر کاملا مستقیم بود ...


  

بنام خالق زیباترین داستانها

موضوع انشا : نامه ای به رئیس سازمان ملل

آقای رئیس سازمان ملل ، اگر به فرض محال یه روزی این آقای اوباما قرص و محکم بشینه پشت تلویزیون و بخواد به قول خودش ایران رو تهدید به بمباران هسته ای کنه ، در همین حال یه "موش" یا "رتیل" یهو بپره رو دماغش ، به نظر شما غیر از اینکه می ترسه و از جا در میره ، آیا فکر میکنید مشکلات نگفتنی دیگری هم پیدا میکنه ؟!..

مادر که از شنیدن انشای پسرش و نبوغ او ! به وجد آمده بود و می خندید ، گفت : پسرم سوسک رو هم به اون جونورا اضافه کن.. این جونورا همه شون از یه قماشن...


  

بنام خالق زیباترین داستانها

چک برگشتی ، نداشت . اجاره ی خانه ، نداشت . بدن بیمار ، نداشت . بدهکاری ، نداشت .. نداشت .. نداشت ..

خصوصا اینکه کسی را هم نداشت تا با او درد دل کند .

کسی حال اورا نمی فهمید .


  

بنام خالق زیباترین داستانها

پدر عصبانی بود اما به روی خودش نمی آورد.. مادر سرزنشش می کرد . خواهر و برادر

دستش می انداختند و حرف بارش می کردند. دوستها ، رفیقها ....

اما همه ته دل بهش غبطه می بردند .

آخه او عاشق شده بود ....


  

بنام خالق زیباترین داستانها

یه بوهایی برده بود . دوسه روزی میشد که به دستور پزشک هر پرهیزی رو ازش برداشته بودند .

مادر ، در حالیکه سعی میکرد خودش را کنترل کنه پرسید : بگو ، چه غذایی دوست داری برات درست کنم ؟ هرچی دوست داری بگو ..

و او همانطور که دست مادر را گرفته بود و سعی میکرد اورا به خودش نزدیکتر کنه ، آهسته و بریده جواب داد : مامان  __ هیچی __ هیچی نمیخوام __ پهلوم بشین __ من می ترسم ......


  

بنام خالق زیباترین داستانها

< اینها چه عکسهاییه که از من انداختید؟>....او بهترین آتلیه ی شهر را انتخاب کرده بود و حالا عکسهایی که گرفته بود ، اصلا باب دلش نبودند.

عکاس پرسید : مشکلی هست ؟

_ بله . اینهمه عکس قشنگ و خوشگل میندازید ، یکی از یکی قشنگتر .اونوقت اینم عکسه که برا من انداختید ؟!! . و بعد نگاهش به طرف عکسهایی برگشت که دیوار آتلیه رو پر کرده بود .

عکاس پرسید : به نظر شما کدوم یکی از این عکسها از همه قشنگتره؟

__ خب .. ممم م مم مثلا اون .. اون عکس دومی .. واقعا محشره!

عکاس گفت : چشم از همون براتون 12 تا چاپ میکنم.. مجانی.!

__ من اون عکس رو میخوام چیکار؟..من عکس خودم رو میخوام...

و مرد عکاس در حالیکه آرام از جای خودش بلند میشد گفت : خب اگه عکس خودتونو میخواید  همینه !


  

بنام خالق زیباترین داستانها

با لحنی کودکانه و معصوم پرسید : بابا کشور ما غیر از ایران اسم دیگه ای هم داره ؟

پدر مکث کوتاهی کرد و پاسخ داد : آره بابا ، آره عزیزم . اسم دیگه ش ، من هستم . اسم دیگه ش ، تو هستی .

کودک که تردید داشت حرف پدر را درست فهمیده باشه ، ادامه داد :

بابا یعنی منم ایرانم ؟ .......


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ