بنام خالق زیباترین داستانها
این یک قاعده است....
اگر راه ها را خوب بلد باشی ، میتوانی زودتر به مقصد برسی
او هیچوقت به این سرعت این مسیر را طی نکرده بود.
راننده ی آمبولانسٍ نعش کش ، به خوبی راه ها را می شناخت.........
بنام خالق زیباترین داستانها
سعی کرد با شاخکهایش آن را بلند کند اما نشد.آن را دنبال خودش کشید..دوباره آنرا به شاخکهایش گرفت وبه هر زحمتی که بود اینبار آن را بلند کرد و با خودش برد...دانه دست کم ده برابر مورچه وزن داشت.
... در یک چشم به هم زدن گنجشک جستی زد و دانه و مورچه را یکجا به نوک گرفت ..و پرید.
پیرمرد با نگاهش مسیر گنجشک را دنبال کرد.. آهی کشید و سعی نمود تا با دستهای لرزانش از روی نیمکت پارک بلند شود.
بنام خالق زیباترین داستانها
دست..دست..دست..دست..
اَه .. خسته شدم. تا کی باید دست بزنم. دستم سوخت کباب شد . شوهر کرده که کرده. هیکل قناسش رو ببین ، تازه خوبه خیاط کلی هم براش کار کرده....
با تکان بغل دستی به خودش آمد : شما حالتون خوب نیست؟
ها؟......
دست .. دست .. دست .. دست ..
این از کجا فهمید که حالم خوبه یانه؟!.. اصلا به این چه که من حالم خوبه یانه؟!.. اصلا واسه ی چی باید دست بزنم؟!.. مگه کی واسه ی من دست زده ...
شما مثل اینکه حالتون خوب نیست.. یه چیزی میل کنید...
ها ؟ ...و بعد همینطور .. خیره خیره نگاه کرد..
صدای بغل دستیش آمد که در گوشی میگفت : کاریش نداشته باشید ، طفلی بیماری روحی داره.. به همه چی همینطورخیره میمونه..
ها ؟....
بنام خالق زیباترین داستانها
وقتی که نانوایی و کبابی دقیقا کنار هم باشند . یعنی در و تخته کاملا با هم جور شده..
برگ سلطانی 14500 تومان
برگ مخصوص 13500 تومان
برگ معمولی 12000 تومان
جوجه کباب با استخوان 7500 تومان
جوجه کباب بدون استخوان 7000 تومان
کوبیده نگین دار 3500 تومان
کوبیده ساده 2500 تومان
دست توی جیبش کرد..همه ی پولش 450 تومن بود..
... واسه یه آدم گرسنه هیچی مثل یه نون بربری داغ نمیچسبه...
با خودش فکرد : اینجوری تازه پــنــجـــــاه تومن هم توی جیبم میمونه....
... بی خجالتا... بی حیاها ...بی شعورا... الدنگا ... ( ... ) ... نزارید چاک دهنمو وا کنم ، هر چی لایق خودتون و جد آبادتونه بارتون کنم...می دونم که چه مرگتونه ، سگ محلتون نذاشته ، سوختین... سوسکای کثیف.. همچین باید با لنگه کفش بزنن تو سرتون.. نفهمین از کدوم سوراخ درومدین.
بعد دست دخترش رو گرفت و کشید : بیا بریم کفنتم رو دوش اینا نمیزارم... سگ محلشون نکن ، ببین اونوقت چطور موس موس میکنن.من این الدنگا رو میشناسم
وارد خونه که شدند در رو محکم به هم زد . صدای غرولندش همچنان میامد. راست راهرو را کشید و رفت بالا و یه راست رفت توی اتاق و در را تقی به هم کوبید.
دختر آرام به طرف پنجره برگشت. بخوبی معلوم بود که نه از حرفهای مادر چیزی سردر آورده و نه از چرندهای بچه های کوچه. پرده رو که کنارزد ،نگاهش به پنجره ی خانه ی روبرو یی گره خورد ، پرده ی اتاق همچنان کشیده بود. با خودش گفت: 18 روز دیگه سربازیش تموم میشه......
کوچه همچنان شلوغ بود......
آخرین برف زمستانی همیشه برایش مثل یک آرزو بود.خصوصاحالا که این سل لعنتی تمام وجود مادر را هم گرفته بود.سرما همیشه حال او را بدتر می کرد اما چندروزی می شد که دیگر نه از تب خبری بود و نه از سرفه . بیشتر خس و خس بود و نفسهای تنگ...اینها نشانه ی خوبی نبودند...
برف ، آرام آرام میباریدو میشد بیرون پنجره زیر نور چراغ ، این فرشته های کوچک سفید را که آرام و بی صدا فرود می آمدند دید.در آن هوای سرد ، تلاش کرده بود هر طوری که هست اتاق کوچکشان را گرم کند.
مادر تکانی خورد...چشمانش را باز کرد..تلاش کرد بنشیند اما نتوانست..مادر را به آغوش کشید و سعی کرد به او دلداری بدهد..رنگش مثل گچ سفید شده بود..در اتاق را زدند.
نرگس ..نرگس خانوم شوربا آورم براتون..داغه...
سر مادر ، روی شانه های دخترش خم شد.لحظه ای دست دخترش را فشرد و بعد همه چی آرام گرفت.قطره ای اشک از گوشه چشم دختر چکیدو....
شوربا یخ میکنه ها...چیــه؟...چی شـده؟...چـی.........