سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 30
کل بازدید : 47526
کل یادداشتها ها : 81
خبر مایه


< 1 2 3 4 >

بنام خالق زیباترین داستانها

   روزگاری ، فصل بهار وقتی که درختان شکوفه میکنند ، بین درختان میوه ولوله ای افتاد که درخت انجیر را از بین خودتان بیرون کنید که هیچگاه شکوفه نمیدهد .

   انجیر این سخن را شنید و رنجیده خاطر شد اما هیچ نگفت .

   پیچک که سالهای سال با انواع درختان سرکرده بود و اکنون در کنار انجیر زندگی میکرد فریاد برداشت که : ساکت شوید ! شما ها اگر شکوفه میکنید برای آن است که برای میوه دادنتان نیازمند دلبری و خودنمایی هستید اما انجیر بدون هیچ خودنمایی شیرین ترین میوه ها را می آورد ....


  

بنام خالق زیباترین داستانها

     سالها بود که سرقت میکرد و حالا خوب تشخیص میداد که کدامیک از مسافرها ، پروپیمان تر آمده اند .

در یک چشم بهم زدن کیفی را که در دستش بود با کیف مسافر عوض کرد . مسافر تازه از گیت فرودگاه خارج شده بود و متوجه چیزی نشد .

به سرعت خودش را به فضای سبز بیرون فرودگاه رساند و با دیلم کوچکی که داشت ، قفل کیف را شکست و در آن را باز کرد .

به همان سرعت و ناگهان ، افعی سیاه خشمگینی از کیف خارج شد و مستقیما به طرف چشم و گردن او یورش برد ...


  

بنام خالق زیباترین داستانها

   سرخ بودم .  آبدار بودم با طراوت بودم. من را با دستهای خودت له کردی . هرطور که خواستی . پس صبر کردی تا حسابی شدم شراب . خوردی آنقدر تا مست شدی و کیفور .  سیر که شدی ، داد زدی این شراب نجسه .. پلیده .. با آب هفت دریا هم پاک نمیشه ...

   حالا هم دیر نیست . دست از سرم بردار . مرا به حال خودم رها کن . میدونم ترش میشم ،  سرکه میشم ... اما عوضش میگی پاک شد و از دست این سرزنشهای تو راحت میشم.....

امضا (( انگور سرخ شانی ))


  

بنام خالق زیباترین داستانها

بعد از یک عـمـر تلاش ، چندروزی میشد که بازنشسته شده بود . حس خوبی نداشت . احساس بیهودگی میکرد .

آرام بطوریکه همسرش متوجه نشود به طرف آشپزخانه رفت . پیشبند را بست و شیر آب را باز کرد ...

صدای مهربانی شنید همسرش بود : ئه .. شماچرا؟ ... بالاخره آقای خونه ای گفتن  چیزی گفتن ...

نگاهش بطرف همسرش برگشت .لباسی را که به تن داشت به نظرش آشنا می آمد . یادش آمد که در نخستین دیدار ، اورا در همان لباس دیده بود . اینهمه سال آن را حفظ کرده بود . چشمانش پراز اشک شد .

نگاهشان در یک لحظه بهم گره خورد و ........عشق ...........


  

بنام خالق زیباترین داستانها

روزی دو نفر رهگذر از دو سوی رودخانه ای به یکدیگر رسیدند . رودخانه خروشان بود و گذشتن از آن ممکن نبود .

یکی آرام نشست و خودش را به دست تقدیر سپرد . و دیگری هی فکر کرد و فکر کرد .. و در نهایت برخاست و با چوبهایی که در اطراف رودخانه بود ،‌ برای خودش بلمی ساخت .

رودخانه فصلی بود و به زودی خشک شد و هردو مسافر بدون هیچگونه وسیله ای از آن گذشتند .

اما یکی یاد گرفته بود که چگونه بلم بسازد و داشت به ساختن قایقهای بزرگتر و احیانا کشتی فکر میکرد و آن دیگری همچنان غرق در لذت و آرامش تقدیر بود .


  

بنام خالق زیباترین داستانها

.... ریسمان آوردند . هیزم آوردند . دری شکسته شد ، پهلویی . بانویی ناله زد . کودکی سقط شد . کوچه های مدینه آتش گرفت . تاریخ چشمهایش را بست .... و خدا بغض کرد ......


  

بنام خالق زیباترین داستانها

آااای .. خـــــــبــــر خـــــــبـــر ... ایــنـجا بـهـشـت اسـت . مـن از بـهـشـت گـــزارش مـــیــکنم . ایـــنـجا هـمـه چــیـز عــالـیـسـت . گـــــــلــهـا ، شــــکـوفـــه هــا ،‌  پــــــروانـــه هـــا ..... ایـــنــجـا نـسـیـم کـه نـه ، عــــطـــر مــــیـــوزد .  ایـــنـجا هـمـه چــیـز عــالـیـسـت ....
تــازگـــی  بـــرای بـــــهــشــتـیان چــند واحــد تـــــکــمــیــلــی ، درس عــــشـــق گـذاشـتـه اند . یــــکــی از حــــوریـان ،‌ اینجا رنـــجـــیــده اســت ......

خــــــبـــر خـــــبــر ......


  

بنام خالق زیباترین داستانها

..,,,...و سهراب چه مهربانانه نوشت که : چرا در قفس هیچکس کرکس نیست . اما آیا کرکسها هم این محبت سهراب را باور دارند . هیچ فکر کرده اید که  اگر همه به اندازه ی سهراب ، مهربان بودند چه برسر کرکسها می آمد .

پسرک ، انشایش را تمام کرد و دفترش را همانطور باز ، جلوی معلم روی میزگذاشت .

معلم لحظه ای به انشا نگاه کرد . بعد آرام نگاهش را به طرف شاگرد برگرداند و زیر لب گفت :اوهوووم خوب بود اما موضوع انشا ما ، سهراب بود نه کرکس ...


  

بنام خالق زیباترین داستانها

 کسی که نیمه شبی تابستانی ، زیر یک آسمان باز خوابیده باشد . لذت یک خواب عمیق در چنین فضایی را می داند

بعد از یک روز سخت و خسته کننده ، وسایل خواب را به پشت بام کشید تا جانی تازه کند . لکه هایی از ابر در آسمان دیده میشدند .

همانطور که با چشمانی نیمه باز به آسمان نگاه میکرد لکه های ابر در ذهنش شروع کردند به شکل گرفتن .

یکی شکل ببر بود که داشت میغرید . آن یکی شکل عقربی را داشت که دمش را بالا گرفته باشد . دیگری سریک گرگ بود . حتی چشمهای از حدقه بیرون زده اش  کاملا مشخص بودند . آن یکی هم به شکل یک روباه . هرچه گشت تا شاید لکه ی ابری به شکل یک شاخه ی گل یا یک پرنده پیداکند ، نشدکه نشد  ....

با خودش گفت : اون از روزمون این هم از شب ....


  

بنام خالق زیباترین داستانها

نه .. اینطور مرا نگاه نکن

من هم روزگاری برای خودم آدم محترمی بودم

تا آنکه یک روز یک نفر مرا صدا کرد ......


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ