سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 2
کل بازدید : 49171
کل یادداشتها ها : 81
خبر مایه


1 2 >

بنام خالق زیباترین داستانها

انگشتش را که پای ته برگ انتخاب  گذاشت ، سریع دستش را باز به طرف استامپ برد و پیش از آنکه مسئول حوزه مانع شود ، یکبار دیگر پای تعرفه را انگشت زد  و گفت : خب ، اینم عوض بابا............

من اورا میشناختم ، فرزند شهید بود ......


  

بنام خالق زیباترین داستانها

توهم حاصل از مصرف شیشه ؛ تمام تخیلاتش را برایش واقعی مینمود .

با آنهمه کوفت و نفتی که همسرش همیشه به او میزد ؛ اکنون واقعا احساس میکرد که قصد کشتنش را دارد .تامل جایز نبود.

در یک چشم بر هم زدن کاردی را که در دست داشت در سینه ی همسرش فرو کرد....

خوشبختانه اینبار کارد ؛ تنها یک توهم شیشه ای بود.


  

بنام خالق زیباترین داستانها

دسته ی گلی که چندروزی بود جای مرادی قرار داشت ، کلاس را حسابی در بهت فرو برده بود .

معلم گفت :بچه ها ، موضوع انشاء امروزتون _ نامه ای برای دوستمان حسن مرادی _ و سعی کرد نگاه اشک آلودش را از چشم بچه ها دور کند.

محمد تقی نوشت : حسن سلام . تو هنوزم با من قهری ؟ من الان خیلی ناراهتم .. به همه گفته م که تو دفترم رو بر نداشتی .......


  

بنام خالق زیباترین داستانها

داخل خانه که شد در را محکم کوبید بهم ، داد زد : خسته شدم ، ذله شدم ، مُردم .. سرم از درد ترکید ....

معلوم بود که هوا پسه . هرکسی سراغ کار خودش رفت ...

فضا که آرام شد ، رو به همسرش کرد ، لبخند تلخی زد  و گفت : عزیزم بازم وام جور نشد. فعلا وعده ی هفته ی بعد رو دادن.. راستی سهیلا دیگه چیزی نگفت؟.....



  

بنام خالق زیباترین داستانها

چراغ که زرد شد ، آرام آرام ترمز گرفت و از سرعتش کم کرد.

 چراغ که قرمز شد ، ماشینها همه ایستادند . پشت چراغ حسابی شلوغ شده بود.

با سبز شدن چراغ ، ماشینها همه حرکت کردند . اما او پیشتر از همه رفته بود ....انفارکتوس......


  

بنام خالق زیباترین داستانها

شیرش را دوشیدند .. پنیر زدند .. ماست زدند .. دوغ کردند .. کره گرفتند .. بعد خوردند و نوشیدند ....  سرحال که شدند و قوی .... به پاس سلامتی .. میش را قربانی کردند...........


  

بنام خالق زیباترین داستانها

از داروخانه که خارج شد دستش یک کیسه ی پراز دارو بود.خوب میدانست که دیگر فایده ای ندارد. خانه که رسید یک راست رفت سراغ پدر...

... پسرم یه کاغذ بیار و آنچه رو که میگم بنویس. پدر ، بریده/ بریده / صحبت میکرد.

بنویس: من حسن پسر عبدالله یکی از فرزندان هبوط کرده ی آدم ، شهادت میدهم به یگانگی خداوند و خاتمیت پیامبر ، محمد مصطفی(ص) و امامت امیرالمومنین.... به زحمت صدایش شنیده میشد.کلماتش بریده بود. اما گفت و گفت و گفت ..تا دقایقی ساکت شد.

پسر نگران قلم را ازروی کاغذ برداشت و پرسید : بابا از سرخط بنویسم؟...

گوشه ی چشم نگاهی به پسر انداخت ، آه کوتاهی کشید و گفت : سرخط؟..نه پسرم اینجا دیگه آخر خطه....


  

بنام خالق زیباترین داستانها

دوباره ساعت رو نگاه کرد... هوارو نگاه کرد... دقیق گوش کرد..

نه ، صدایی نبود..ندایی نبود...

آه بلندی کشید..زیر لب تکرار کرد : نه .. نیامد .. این جمعه هم گذشت....

گوشه ی چشمش رو پاک کرد......


  

بنام خالق زیباترین داستانها

پسری هر صبح کاسه ی (چه کنم) بدست داشت

ومادری در تنهایی... غروب هایش را مرور میکرد....


  

بنام خالق زیباترین داستانها

صدای گلوله که در فضا پیچید ، آهوی مادر در خون خودش غلتید..

شکارچی زانوزد . بچه آهورا از کنار مادرش برداشت. به آغوش گرفت. بوسید . نوازش کرد. بچه آهو میلرزید. او این دستها را دوست نداشت.

شکارچی با خودش اندیشید: زندگی برای این بچه آهو دیگر تمام شده ست. او درد و رنج زیادی تحمل خواهد کرد و به زودی خواهد مرد. پس دست به کارد........

بالاخره شکارچی هم یک انسان بود..


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ