بنام خالق زیباترین داستانها
انگشتش را که پای ته برگ انتخاب گذاشت ، سریع دستش را باز به طرف استامپ برد و پیش از آنکه مسئول حوزه مانع شود ، یکبار دیگر پای تعرفه را انگشت زد و گفت : خب ، اینم عوض بابا............
من اورا میشناختم ، فرزند شهید بود ......
بنام خالق زیباترین داستانها
توهم حاصل از مصرف شیشه ؛ تمام تخیلاتش را برایش واقعی مینمود .
با آنهمه کوفت و نفتی که همسرش همیشه به او میزد ؛ اکنون واقعا احساس میکرد که قصد کشتنش را دارد .تامل جایز نبود.
در یک چشم بر هم زدن کاردی را که در دست داشت در سینه ی همسرش فرو کرد....
خوشبختانه اینبار کارد ؛ تنها یک توهم شیشه ای بود.
بنام خالق زیباترین داستانها
دسته ی گلی که چندروزی بود جای مرادی قرار داشت ، کلاس را حسابی در بهت فرو برده بود .
معلم گفت :بچه ها ، موضوع انشاء امروزتون _ نامه ای برای دوستمان حسن مرادی _ و سعی کرد نگاه اشک آلودش را از چشم بچه ها دور کند.
محمد تقی نوشت : حسن سلام . تو هنوزم با من قهری ؟ من الان خیلی ناراهتم .. به همه گفته م که تو دفترم رو بر نداشتی .......
بنام خالق زیباترین داستانها
داخل خانه که شد در را محکم کوبید بهم ، داد زد : خسته شدم ، ذله شدم ، مُردم .. سرم از درد ترکید ....
معلوم بود که هوا پسه . هرکسی سراغ کار خودش رفت ...
فضا که آرام شد ، رو به همسرش کرد ، لبخند تلخی زد و گفت : عزیزم بازم وام جور نشد. فعلا وعده ی هفته ی بعد رو دادن.. راستی سهیلا دیگه چیزی نگفت؟.....
بنام خالق زیباترین داستانها
چراغ که زرد شد ، آرام آرام ترمز گرفت و از سرعتش کم کرد.
چراغ که قرمز شد ، ماشینها همه ایستادند . پشت چراغ حسابی شلوغ شده بود.
با سبز شدن چراغ ، ماشینها همه حرکت کردند . اما او پیشتر از همه رفته بود ....انفارکتوس......
بنام خالق زیباترین داستانها
شیرش را دوشیدند .. پنیر زدند .. ماست زدند .. دوغ کردند .. کره گرفتند .. بعد خوردند و نوشیدند .... سرحال که شدند و قوی .... به پاس سلامتی .. میش را قربانی کردند...........
بنام خالق زیباترین داستانها
از داروخانه که خارج شد دستش یک کیسه ی پراز دارو بود.خوب میدانست که دیگر فایده ای ندارد. خانه که رسید یک راست رفت سراغ پدر...
... پسرم یه کاغذ بیار و آنچه رو که میگم بنویس. پدر ، بریده/ بریده / صحبت میکرد.
بنویس: من حسن پسر عبدالله یکی از فرزندان هبوط کرده ی آدم ، شهادت میدهم به یگانگی خداوند و خاتمیت پیامبر ، محمد مصطفی(ص) و امامت امیرالمومنین.... به زحمت صدایش شنیده میشد.کلماتش بریده بود. اما گفت و گفت و گفت ..تا دقایقی ساکت شد.
پسر نگران قلم را ازروی کاغذ برداشت و پرسید : بابا از سرخط بنویسم؟...
گوشه ی چشم نگاهی به پسر انداخت ، آه کوتاهی کشید و گفت : سرخط؟..نه پسرم اینجا دیگه آخر خطه....
بنام خالق زیباترین داستانها
دوباره ساعت رو نگاه کرد... هوارو نگاه کرد... دقیق گوش کرد..
نه ، صدایی نبود..ندایی نبود...
آه بلندی کشید..زیر لب تکرار کرد : نه .. نیامد .. این جمعه هم گذشت....
گوشه ی چشمش رو پاک کرد......
بنام خالق زیباترین داستانها
پسری هر صبح کاسه ی (چه کنم) بدست داشت
ومادری در تنهایی... غروب هایش را مرور میکرد....
بنام خالق زیباترین داستانها
صدای گلوله که در فضا پیچید ، آهوی مادر در خون خودش غلتید..
شکارچی زانوزد . بچه آهورا از کنار مادرش برداشت. به آغوش گرفت. بوسید . نوازش کرد. بچه آهو میلرزید. او این دستها را دوست نداشت.
شکارچی با خودش اندیشید: زندگی برای این بچه آهو دیگر تمام شده ست. او درد و رنج زیادی تحمل خواهد کرد و به زودی خواهد مرد. پس دست به کارد........
بالاخره شکارچی هم یک انسان بود..