سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 6
کل بازدید : 47685
کل یادداشتها ها : 81
خبر مایه


< 1 2

بنام خالق زیباترین داستانها

وارد که شد دلش پربود از غم از غصه از دنیا . سرش مثل کوه سنگین بود ...

کنار ضریح که رسید ، شروع کرد به دعا ، شنیده بود از دعا برای دیگران آغاز کنید تا دعاتان مستجاب شود .

خدایا پدرم ... خدایا مادرم ... خدایا خواهرم ، برادرم ، همسایه های این وری ، همسایه های اون وری ...

به خودش که رسید ، احساس کرد یکباره همه ی غمها از دلش رفته . بطور عجیبی احساس آرامش میکرد ، احساس شادی ، احساس نور ...

صورتش را روی ضریح گذاشت و ادامه داد :

خدایا .. پدرم .. مادرم .. خواهرم ، برادرم .. همسایه های اینوری ، همسایه های ...


  

بنام خالق زیباترین داستانها

بیلش که گیر کرد ،خم شدو آن را از زمین بیرون کشید..  صندوقچه ای کهنه بود با قفلی زنگ زده . اطراف را نگاه کرد . در حول و حوش مزرعه کسی دیده نمیشد.

با عجله خودش را به اتاقک کنار مزرعه رساند . در رابست .یکبار دیگر اطراف را خوب نگاه کرد . خیالش که راحت شد با دیلم قفل را شکست . درون صندوقچه ، کاغذی بود که آن را با پلاستیک حسابی  پیچیده بودند. با احتیاط آن را باز کرد :

..خب ، حالا مثلا که چی؟...پسرم فکر بیهوده نکن... پاشو برو برو ، مشغول کارت شو ، دیرشد....

دست خط مرحوم پدرش بود.


  

بنام خالق زیباترین داستانها

روزی شیر روباه را گفت : رفیق ، چاره ای بیندیش که مارا نیاز افتاده است

روباه گفت : سلطان بسلامت باشند ، چه چیزی خاطر ملوکانه را مکدر ساخته ؟

شیر پاسخ داد : حیوانات سربرداشته اندوسرکشی میکنند و بر حکومتمان نگرانیم.

روباه گفت: ندا دردهید که نظر ملوکانه براین قرار گرفته است که "مکتبخانه ای"  دایر کنیم و زحمت اطفال را از دوش والدین شان برداریم.

شیر گفت : اما اینکه تنها زحمتی برما اضافه میکند ؟!

روباه گفت: حضرت سلطان ، نکته همینجاست . آنگاه "الاغ" را مربی ایشان قرار دهید . من این سلطنت را تا هفت پشت شما ضمانت میکنم.

شیر خندید...


  

بنام خالق زیباترین داستانها

سه تا بودند و او تنها یک تیر بیشتر نداشت . اما مثل هر شکارچی دیگری راه و رسم اینکار را بلد بود.

تیرش را که انداخت ، بچه ها از پیش مادرشان جم نخوردند............


  

بنام خالق زیباترین داستانها

باد آنقدر شدید بود که تا به خودش بیاد ، کلاهش را با خودش برد. برد ، برد ، برد .. تا روی بلندترین شاخه ی درخت . کلاغها ترسیدند و فرار کردند . بعد بازهم با باد رفت و رفت و رفت .. تا روی ستیغ کوه . بزهای کوهی ترسیدند و فرار کردند . بعد بازهم باد تند و سرکش کلاه را برد و برد و برد تا پشت کوه ها .. و بعد از آن دیگر کسی کلاه را ندید ....

نتیجه ی اخلاقی : وقتی که باد تند و شدید میاد ، دودستی و محکم کلاه تون رو بچسبید که یه وقت باد نبره .......


  

بنام خالق زیباترین داستانها

برای یک هنرمند با داشتن یک روحیه ی آزاد ، زندان بدترین اتفاقی ست که میتواند بیفتد...

به هرحال چاره ای نبود . با همان وسائل اندکی که داشت توانست روی دیوار ، یک درٍ باز بکشد .....

هم سلولیهایش همه خندیدند اما او آن شب را راحت خوابید....


  

بنام خالق زیباترین داستانها

گرگ و میش سرانجام صلح کردند.آنگاه..

میش در جمله ای ناتمام نوشت : پدر حق با تو بود ...

و گرگ در عنوان نامه اش نوشت : پدر ، امروز باور کردم که حق با روباه بود...


  

بنام خالق زیباترین داستانها

این روماتیسم لعنتی امانش را بریده بود. مفصلهایش حسابی درد میکرد . از دکترها قطع امید کرده بود. همسایه ها یک نفر رو بهش معرفی کرده بودند که میگفتندبا از ما بهترون ارتباط داره..شایدکه این آخرین راه بود .

....باید نیمه شب وقتی که ماه در محاق کامل است، در یک قبرستان کهنه ، کنار یک قبر کهنه ......

نیمه شب بود و وحشت قبرستان به نهایت خود رسیده بود . داشت قلبش از سینه بیرون میزد. چاره ای نبود . باید مقامت میکرد.. این یعنی زدن به سیم آخر...

که یکباره همه چی عوض شد. قبرها یکی یکی باز شدند و قبرستان پر شد از اسکلت . یک نفر سوت زد و بقیه همه به صف شدند و شروع کردند.. یک دو سه چهار .. چپ چپ راست راست .. یک دو سه چهار .. چپ چپ یک دو .. راست راست یک دو ....

احساس کرد قلقلکش می آید . دلش میخواست جنب و جوش کند. به هر زحمتی که بود بلند شد و شروع کرد به همراه بقیه .. یک دو سه چهار .. چپ چپ راست راست .. یک دو سه چهار .....که یکباره دستی به شانه اش خورد :

اسکلتی قوز کرده بود که با صدایی تند و  غلیظ به او نهیب میزد : های آبجی زنهارو چه به اینکاراااا ... همشیره .. والا قباحت داره ، خجالت داره ..... جیغ کوتاهی کشید و از حال رفت.

صدای دکتر می آمد صدایی که برایش آشنا بود : خداروشکر ، انگار به هوش آمده . تب حاد روماتیسمیه .. هذیان....


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ