بنام خالق زیباترین داستانها
گوشه ی مبل لم داد .با یک حرکت ، قوطی سیگار را از جیبش بیرون کشید . تلنگری به ته آن زد . یکی دو تا از سیگارها ، بیرون پریدند .
یکی از آنها را با ظرافت بیرون آورد . لای انگشتانش چرخی داد و گوشه ی لبش گذاشت و با فندک طلایی که داشت آن را روشن کرد .
سرش را به پشتی مبل تکیه داد . پک عمیقی زد و با حرکت لبهایش دود آن را به در هوا حلقه کرد . دودها در میان هوا می چرخیدند .
فرزندش مبهوت این همه هنرمندی پدر شده بود .!