بنام خالق زیباترین داستانها
سالها بود که سرقت میکرد و حالا خوب تشخیص میداد که کدامیک از مسافرها ، پروپیمان تر آمده اند .
در یک چشم بهم زدن کیفی را که در دستش بود با کیف مسافر عوض کرد . مسافر تازه از گیت فرودگاه خارج شده بود و متوجه چیزی نشد .
به سرعت خودش را به فضای سبز بیرون فرودگاه رساند و با دیلم کوچکی که داشت ، قفل کیف را شکست و در آن را باز کرد .
به همان سرعت و ناگهان ، افعی سیاه خشمگینی از کیف خارج شد و مستقیما به طرف چشم و گردن او یورش برد ...