بنام خالق زیباترین داستانها
از زیباییهایش زیاد شنیده بود .از شادیهاش .. دلتنگیهاش .. همیشه دلش میخواست یکبار هم که شده ساحل را از نزدیک ببیند. با دوستانش غریبی میکرد .
... اما حالا داشت چشمهایش سیاهی میرفت . نفسش تنگ شده بود . احساس خفگی میکرد . دلش میخواست برای یک لحظه هم که شده برگردد به همان روزهای قبل . پیش همان دوستانش ..
موج بعدی ، ماهی کوچک قصه ی مارا به دریا بازگرداند.