مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 74
بازدید دیروز : 2
کل بازدید : 49235
کل یادداشتها ها : 81
خبر مایه


بنام خالق زیباترین داستانها

       وارد خانه که شد . در را محکم بست و با آنکه میدانست کسی در خانه نیست خوب به اطراف نگاه کرد . بعد به طرف اتاق رفت . در کمدرا باز کرد_که خودش یک اتاق بود_ . شماره های گاوصندوق را پس و پیش کرد . فلکه اش را چند بار چرخاند . و در سنگین گاوصندوق با صدای ناله ای باز شد .

       گاو صندوق خالی بود .

       سرش گیج رفت . قلبش گرفت . پاهایش سست شد و به زحمت خودش را به اتاق کشید. تلفن را برداشت و زنگ زد . دیگر چیزی نفهمید ...

       چشمش را که باز کرد ، روی تخت بود . پسرش و یک پرستار کنارش ایستاده بودند و کلی رشته و سیم به سروسینه اش وصل بود .

       پسر که چشمهای باز پدرش را دید لبخندی زد . دهانش را نزدیک گوش پدر آورد و آرام گفت : بابا اسناد و بقیه چیزا همه جاشون محکمه . مگه یادت رفته ، خودت بردیشون ویلای بالا ...

       پدر نفس عمیقی کشید و لبخند زد . اما لبخندش با همیشه فرق داشت ...






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ