بنام خالق زیباترین داستانها
وارد خانه که شد . در را محکم بست و با آنکه میدانست کسی در خانه نیست خوب به اطراف نگاه کرد . بعد به طرف اتاق رفت . در کمدرا باز کرد_که خودش یک اتاق بود_ . شماره های گاوصندوق را پس و پیش کرد . فلکه اش را چند بار چرخاند . و در سنگین گاوصندوق با صدای ناله ای باز شد .
گاو صندوق خالی بود .
سرش گیج رفت . قلبش گرفت . پاهایش سست شد و به زحمت خودش را به اتاق کشید. تلفن را برداشت و زنگ زد . دیگر چیزی نفهمید ...
چشمش را که باز کرد ، روی تخت بود . پسرش و یک پرستار کنارش ایستاده بودند و کلی رشته و سیم به سروسینه اش وصل بود .
پسر که چشمهای باز پدرش را دید لبخندی زد . دهانش را نزدیک گوش پدر آورد و آرام گفت : بابا اسناد و بقیه چیزا همه جاشون محکمه . مگه یادت رفته ، خودت بردیشون ویلای بالا ...
پدر نفس عمیقی کشید و لبخند زد . اما لبخندش با همیشه فرق داشت ...