بنام خالق زیباترین داستانها
. . . عزت زیــاد . این را گفت و در حالی که از شدت خشم صورتش کبود شده بود ، در را به هم کوبید و از بانگ خارج شد .
برای گرفتن یک وام ناچیز درمانی ، به قول خودش باید ، جد و آبادش را ضامن می آورد . چند فقره چک و سفته و اینها هم امضا میکرد و کلی هم صبر و حوصله تا شاید که قبول کنند .تازه کسی هم پاسخگو نبود....
خب ، آخر بانگ کارهای مهم تری هم داشت و نمیشد که همینطوری سرمایه اش را به باد بدهد ...