بنام خالق زیباترین داستانها
بعد از یک عـمـر تلاش ، چندروزی میشد که بازنشسته شده بود . حس خوبی نداشت . احساس بیهودگی میکرد .
آرام بطوریکه همسرش متوجه نشود به طرف آشپزخانه رفت . پیشبند را بست و شیر آب را باز کرد ...
صدای مهربانی شنید همسرش بود : ئه .. شماچرا؟ ... بالاخره آقای خونه ای گفتن چیزی گفتن ...
نگاهش بطرف همسرش برگشت .لباسی را که به تن داشت به نظرش آشنا می آمد . یادش آمد که در نخستین دیدار ، اورا در همان لباس دیده بود . اینهمه سال آن را حفظ کرده بود . چشمانش پراز اشک شد .
نگاهشان در یک لحظه بهم گره خورد و ........عشق ...........