بنام خالق زیباترین داستانها
نشانه ها درست بود . منطقه باید جستجو می شد ... قبل از هرچیزی یک پلاک پیدا کردند و یک کوله پشتی که پس از این همه سال ...
همینطور مات و مبهوت به این منظره نگاه میکرد که دوستش صدایش زد :
به نظرت ماداریم کار درستی میکنیم ؟...به نظر تو ، اینها میخوان که برگردن؟...صورتش خیس بود و چشمانش سرخ .
نمیدانست چه پاسخی باید بدهد . او داشت به خانواده هایی فکر میکرد که در انتظار بودند....