بنام خالق زیباترین داستانها
پیچر یکریز صدا میکرد . آقای دکتر ... به ccu .آقای دکتر ... به ccu ... بخش شلوغ شد . پرستارها ریختند. مونیتور بهم ریخته بود . یکی داد زد : دستگاه شوک .. شوک ..
اما پیرمرد ، خسته ی از روزگار ، آرام چشمهایش را بسته بود ....
بیخود شلوغش میکردند .