بنام خالق زیباترین داستانها
در دهکده ای دور دست جوانی زندگی میکرد که عاشق شده بود . عاشق دختری بنام یاسمن
یاسمن را طبق مرسوماتی که بود به عقد پسرعمویش درآوردند . آن جوان هم از آن ده رفت و دیگر کسی از او خبری نداشت .
او هم از همه بی خبر ماند . پدرش مرد ، خبر نداشت . مادرش مرد ، خبر نداشت . خواهرش ، برادرش و بسیاری دیگر هم مردند ... و او خبر نداشت .
مدتها بعد نشانه هایی از او یافتند در این غار و اطراف آن که بر سینه ی این صخره ها نوشته بود :
آیا کسی از یاسمن خبری ندارد ؟ ......اما او دیگراز هیچکس خبر نداشت .
مربی اینهارا گفت و اردوی دانش آموزی را برای بازدید به درون غار برد .