بنام خالق زیباترین داستانها
در را قفل کرد . پنجره هارا سفت بست . پرده هارا کیپ کشید . همه ی چراغهارا تقریبا خاموش کرد و با چشمانی نیمه باز روی کاناپه لم داد و تلویزیون را روشن کرد .
با وجود تلویزیون حالا دیگر همه چیز داشت . بهار ، تابستان ، گل ، بلبل ، عشق ، ماشین ......
اما هنوز هم احساس نگرانی می کرد . پاشد و دررا محکم دوقفله کرد..