بنام خالق زیباترین داستانها
پدر عصبانی بود اما به روی خودش نمی آورد.. مادر سرزنشش می کرد . خواهر و برادر دستش می انداختند و حرف بارش می کردند. دوستها ، رفیقها ....اما همه ته دل بهش غبطه می بردند .آخه او عاشق شده بود ....