... بی خجالتا... بی حیاها ...بی شعورا... الدنگا ... ( ... ) ... نزارید چاک دهنمو وا کنم ، هر چی لایق خودتون و جد آبادتونه بارتون کنم...می دونم که چه مرگتونه ، سگ محلتون نذاشته ، سوختین... سوسکای کثیف.. همچین باید با لنگه کفش بزنن تو سرتون.. نفهمین از کدوم سوراخ درومدین.
بعد دست دخترش رو گرفت و کشید : بیا بریم کفنتم رو دوش اینا نمیزارم... سگ محلشون نکن ، ببین اونوقت چطور موس موس میکنن.من این الدنگا رو میشناسم
وارد خونه که شدند در رو محکم به هم زد . صدای غرولندش همچنان میامد. راست راهرو را کشید و رفت بالا و یه راست رفت توی اتاق و در را تقی به هم کوبید.
دختر آرام به طرف پنجره برگشت. بخوبی معلوم بود که نه از حرفهای مادر چیزی سردر آورده و نه از چرندهای بچه های کوچه. پرده رو که کنارزد ،نگاهش به پنجره ی خانه ی روبرو یی گره خورد ، پرده ی اتاق همچنان کشیده بود. با خودش گفت: 18 روز دیگه سربازیش تموم میشه......
کوچه همچنان شلوغ بود......