بنام خالق زیباترین داستانها
داخل خانه که شد در را محکم کوبید بهم ، داد زد : خسته شدم ، ذله شدم ، مُردم .. سرم از درد ترکید ....
معلوم بود که هوا پسه . هرکسی سراغ کار خودش رفت ...
فضا که آرام شد ، رو به همسرش کرد ، لبخند تلخی زد و گفت : عزیزم بازم وام جور نشد. فعلا وعده ی هفته ی بعد رو دادن.. راستی سهیلا دیگه چیزی نگفت؟.....