بنام خالق زیباترین داستانها
از داروخانه که خارج شد دستش یک کیسه ی پراز دارو بود.خوب میدانست که دیگر فایده ای ندارد. خانه که رسید یک راست رفت سراغ پدر...
... پسرم یه کاغذ بیار و آنچه رو که میگم بنویس. پدر ، بریده/ بریده / صحبت میکرد.
بنویس: من حسن پسر عبدالله یکی از فرزندان هبوط کرده ی آدم ، شهادت میدهم به یگانگی خداوند و خاتمیت پیامبر ، محمد مصطفی(ص) و امامت امیرالمومنین.... به زحمت صدایش شنیده میشد.کلماتش بریده بود. اما گفت و گفت و گفت ..تا دقایقی ساکت شد.
پسر نگران قلم را ازروی کاغذ برداشت و پرسید : بابا از سرخط بنویسم؟...
گوشه ی چشم نگاهی به پسر انداخت ، آه کوتاهی کشید و گفت : سرخط؟..نه پسرم اینجا دیگه آخر خطه....