بنام خالق زیباترین داستانها
صدای گلوله که در فضا پیچید ، آهوی مادر در خون خودش غلتید..
شکارچی زانوزد . بچه آهورا از کنار مادرش برداشت. به آغوش گرفت. بوسید . نوازش کرد. بچه آهو میلرزید. او این دستها را دوست نداشت.
شکارچی با خودش اندیشید: زندگی برای این بچه آهو دیگر تمام شده ست. او درد و رنج زیادی تحمل خواهد کرد و به زودی خواهد مرد. پس دست به کارد........
بالاخره شکارچی هم یک انسان بود..