بنام خالق زیباترین داستانها
از زیباییهایش زیاد شنیده بود .از شادیهاش .. دلتنگیهاش .. همیشه دلش میخواست یکبار هم که شده ساحل را از نزدیک ببیند. با دوستانش غریبی میکرد .
... اما حالا داشت چشمهایش سیاهی میرفت . نفسش تنگ شده بود . احساس خفگی میکرد . دلش میخواست برای یک لحظه هم که شده برگردد به همان روزهای قبل . پیش همان دوستانش ..
موج بعدی ، ماهی کوچک قصه ی مارا به دریا بازگرداند.
بنام خالق زیباترین داستانها
... از آن روز سالها می گذشت و حالا دوباره گذارش به همان بوستان افتاده بود . همه چیز همانطور بود و اما درختها بزرگتر .
گشت و گشت تا سرانجام نوشته اش را روی یکی از همین درختها پیدا کرد . پس از این همه سال نوشته همچنان خوانا مانده بود بلکه برجسته تر :
من و (...) تا همیشه ، و زیرش هم تاریخ زده بود .
حالا او بود . بوستان بود . درختها بودند . نوشته بود . فقط (...) نبود .
( تکذیب میکنم .. این متن به معنی تایید نوشتن روی درختهااا نیستاااا ...)
بنام خالق زیباترین داستانها
نه زنگی .. نه مسیجی .. دلش گرفت .
برداشت و نوشت : دوستت دارم .. تا همیشه ..
و برای خودش پست کرد ...
بنام خالق زیباترین داستانها
بره ی بیچاره ، آزارش حتی به یک مورچه هم نرسیده بود . و نمیفهمید چه اصراری دارند به اینکه حتما باید آب بخورد ؟! . گله دار پیش از فروش ، بقدر کافی آب به شکمش بسته بود تا پروارترش کند .
آب خورده و نخورده پایش را کشیدند ، حیوان زبان بسته از پهلو به زمین خورد . هلوپ . لابد با خودش فکر کرد که این هم یکی از همان بازیهایی ست که چوپان گاهی از سر تفنن انجام می داد . اما از کارد درک درستی نداشت ....
پیش از این هم یکی دوباری آن را دست چوپان دیده بود اما تجربه ای اینچنینی از کارد نداشت . کارد در دست مرد ...و چشمان بره... ( از دوستان معذرت میخوام که نمیتونم یعنی دستم نمیره این قسمت رو بنویسم :(( .
فقط اینکه آن طرف تر منقلی گُر می کشید و بشری سیخ بدست داد میزد : آهــــــای ، سفره رو کم کم بندازید ....
بنام خالق زیباترین داستانها
وارد خانه که شد ، در را محکم بست . و هنگامیکه مطمئن شد همسرش در خانه نیست ، کتش را یک طرف پرت کرد ، کیفش را یک طرف دیگر . جورابش را هم قلمبه کرد و انداخت روی میز .
بعد ، مشتهایش را گره کرد و چند بار محکم کوبید روی سینه اش و داد زد : منم مرد این خونه . هرکاری دلم بخواد میکنم . بعد هم یک بالانس محکم زد بطوریکه کمرش خورد به تخت .. گروپ ..
کمرش را گرفت و از جا بلند شد . نگاهش به عکس قاب گرفته ی همسرش افتاد که داشت خیره خیره اورا نگاه میکرد . دلش لرزید . خودش را جمع و جور کرد و گفت : سـلام .. و بعد از لحظه ای مکث ادامه داد : چـشــم ...
بعد کتش را آویزان کرد . کیفش را مرتب کنار میزش گذاشت . جورابش را جابجا کرد و مثل بچه ی آدم روی مبل نشست ....
بنام خالق زیباترین داستانها
هواپیما به آرامی خودش را به باند پرواز رساند . لحظاتی توقف کرد . مسافرها کمربندهایشان را بسته بودند . انتظار و نگرانی را میشد در چشم اکثر مسافرها دید . او از همه نگران تر به نظر میرسید .
هواپیما شروع به حرکت کرد. سرعتش تندتر و تندتر شد و در یک لحظه .. تیـــکـاف ..
نفس راحتی کشید . دوباره نگاهی به مدارکش انداخت . همه درست و دقیق بود . فقط اینکه اینها مشخصات واقعی او نبودند .
صدای خلبان مجددا شنیده شد . به دلیل نقص فنی هواپیما به فرودگاه برمی گشت ...
بنام خالق زیباترین داستانها
وارد خانه که شد در را محکم بست و با آنکه میدانست کسی در خانه نیست خوب به اطراف نگاه کرد . آنگاه به طرف اتاق رفت . در کمدرا باز کرد _ که خودش به اندازه یک اتاق بود _ و به طرف گاوصندوق رفت . شماره هایش را پس و پیش کرد . فلکه اش را چندبار چرخاند . در سنگین گاو صندوق با صدای ناله ای باز شد
گاو صندوق خالی بود .
سرش گیج رفت . قلبش گرفت . پاهایش سست شد . به سختی خودش را به داخل اتاق کشاند ، تلفن را برداشت و زنگ زد . دیگر چیزی نفهمید .
به خودش که آمد روی تخت بود . پسرش با یک پرستار در کنارش ایستاده بودند و کلی هم سیم و رشته به سر و سینه اش وصل بود .
پسر که چشمهای باز پدرش را دید لبخندی زد . دهانش را به گوش پدر نزدیک کرد و گفت : بابا همه چیز جاش محکمه . مگه قبلا خودت همه رو نبرده بودی ویلای بالا؟...بله ، فراموش کرده بود .
پدر نفس عمیقی کشید و لبخند زد . اما لبخندش با همیشه فرق داشت ...
بنام خالق زیباترین داستانها
هر نوع بیماریی را که دیده و یا شنیده بود ، یادداشت کرد . از انواع سرطانها و بیماریهای سخت مثل سل ، جذام ، انفارکتوس ... تا بیماریهای ساده تری مثل سرماخوردگی و حتی کچلی! ... سرجمع به چهل تا هم نرسید .
بعد با خودش فکر کرد : ده ها ملیون پزشک در سراسر جهان با هزاران دانشگاه و دانشکده کوچک و بزرگ و هزاران داروی ارزان و گران قیمت ..
پس چرا دکتر دیروز گفت : فقط باید دعا کنی .. دیگر برای مادرت کاری نمیشود کرد ....
بنام خالق زیباترین داستانها
. . . عزت زیــاد . این را گفت و در حالی که از شدت خشم صورتش کبود شده بود ، در را به هم کوبید و از بانگ خارج شد .
برای گرفتن یک وام ناچیز درمانی ، به قول خودش باید ، جد و آبادش را ضامن می آورد . چند فقره چک و سفته و اینها هم امضا میکرد و کلی هم صبر و حوصله تا شاید که قبول کنند .تازه کسی هم پاسخگو نبود....
خب ، آخر بانگ کارهای مهم تری هم داشت و نمیشد که همینطوری سرمایه اش را به باد بدهد ...