سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 8
کل بازدید : 47470
کل یادداشتها ها : 81
خبر مایه


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

بنام خالق زیباترین داستانها

   سرخ بودم .  آبدار بودم با طراوت بودم. من را با دستهای خودت له کردی . هرطور که خواستی . پس صبر کردی تا حسابی شدم شراب . خوردی آنقدر تا مست شدی و کیفور .  سیر که شدی ، داد زدی این شراب نجسه .. پلیده .. با آب هفت دریا هم پاک نمیشه ...

   حالا هم دیر نیست . دست از سرم بردار . مرا به حال خودم رها کن . میدونم ترش میشم ،  سرکه میشم ... اما عوضش میگی پاک شد و از دست این سرزنشهای تو راحت میشم.....

امضا (( انگور سرخ شانی ))


  

بنام خالق زیباترین داستانها

بعد از یک عـمـر تلاش ، چندروزی میشد که بازنشسته شده بود . حس خوبی نداشت . احساس بیهودگی میکرد .

آرام بطوریکه همسرش متوجه نشود به طرف آشپزخانه رفت . پیشبند را بست و شیر آب را باز کرد ...

صدای مهربانی شنید همسرش بود : ئه .. شماچرا؟ ... بالاخره آقای خونه ای گفتن  چیزی گفتن ...

نگاهش بطرف همسرش برگشت .لباسی را که به تن داشت به نظرش آشنا می آمد . یادش آمد که در نخستین دیدار ، اورا در همان لباس دیده بود . اینهمه سال آن را حفظ کرده بود . چشمانش پراز اشک شد .

نگاهشان در یک لحظه بهم گره خورد و ........عشق ...........


  

بنام خالق زیباترین داستانها

روزی دو نفر رهگذر از دو سوی رودخانه ای به یکدیگر رسیدند . رودخانه خروشان بود و گذشتن از آن ممکن نبود .

یکی آرام نشست و خودش را به دست تقدیر سپرد . و دیگری هی فکر کرد و فکر کرد .. و در نهایت برخاست و با چوبهایی که در اطراف رودخانه بود ،‌ برای خودش بلمی ساخت .

رودخانه فصلی بود و به زودی خشک شد و هردو مسافر بدون هیچگونه وسیله ای از آن گذشتند .

اما یکی یاد گرفته بود که چگونه بلم بسازد و داشت به ساختن قایقهای بزرگتر و احیانا کشتی فکر میکرد و آن دیگری همچنان غرق در لذت و آرامش تقدیر بود .


  

بنام خالق زیباترین داستانها

.... ریسمان آوردند . هیزم آوردند . دری شکسته شد ، پهلویی . بانویی ناله زد . کودکی سقط شد . کوچه های مدینه آتش گرفت . تاریخ چشمهایش را بست .... و خدا بغض کرد ......


  

بنام خالق زیباترین داستانها

آااای .. خـــــــبــــر خـــــــبـــر ... ایــنـجا بـهـشـت اسـت . مـن از بـهـشـت گـــزارش مـــیــکنم . ایـــنـجا هـمـه چــیـز عــالـیـسـت . گـــــــلــهـا ، شــــکـوفـــه هــا ،‌  پــــــروانـــه هـــا ..... ایـــنــجـا نـسـیـم کـه نـه ، عــــطـــر مــــیـــوزد .  ایـــنـجا هـمـه چــیـز عــالـیـسـت ....
تــازگـــی  بـــرای بـــــهــشــتـیان چــند واحــد تـــــکــمــیــلــی ، درس عــــشـــق گـذاشـتـه اند . یــــکــی از حــــوریـان ،‌ اینجا رنـــجـــیــده اســت ......

خــــــبـــر خـــــبــر ......


  

بنام خالق زیباترین داستانها

..,,,...و سهراب چه مهربانانه نوشت که : چرا در قفس هیچکس کرکس نیست . اما آیا کرکسها هم این محبت سهراب را باور دارند . هیچ فکر کرده اید که  اگر همه به اندازه ی سهراب ، مهربان بودند چه برسر کرکسها می آمد .

پسرک ، انشایش را تمام کرد و دفترش را همانطور باز ، جلوی معلم روی میزگذاشت .

معلم لحظه ای به انشا نگاه کرد . بعد آرام نگاهش را به طرف شاگرد برگرداند و زیر لب گفت :اوهوووم خوب بود اما موضوع انشا ما ، سهراب بود نه کرکس ...


  

بنام خالق زیباترین داستانها

 کسی که نیمه شبی تابستانی ، زیر یک آسمان باز خوابیده باشد . لذت یک خواب عمیق در چنین فضایی را می داند

بعد از یک روز سخت و خسته کننده ، وسایل خواب را به پشت بام کشید تا جانی تازه کند . لکه هایی از ابر در آسمان دیده میشدند .

همانطور که با چشمانی نیمه باز به آسمان نگاه میکرد لکه های ابر در ذهنش شروع کردند به شکل گرفتن .

یکی شکل ببر بود که داشت میغرید . آن یکی شکل عقربی را داشت که دمش را بالا گرفته باشد . دیگری سریک گرگ بود . حتی چشمهای از حدقه بیرون زده اش  کاملا مشخص بودند . آن یکی هم به شکل یک روباه . هرچه گشت تا شاید لکه ی ابری به شکل یک شاخه ی گل یا یک پرنده پیداکند ، نشدکه نشد  ....

با خودش گفت : اون از روزمون این هم از شب ....


  

بنام خالق زیباترین داستانها

نه .. اینطور مرا نگاه نکن

من هم روزگاری برای خودم آدم محترمی بودم

تا آنکه یک روز یک نفر مرا صدا کرد ......


  

بنام خالق زیباترین داستانها

سر و تهش ، شش تا تجدید بیشترنداشت  و  دوتا هم نمره ی 10 و 11 . بقیه نمره هایش چندان هم بد نبود . هنوز میتوانست سرش را بالا بگیرد ...


  

بنام خالق زیباترین داستانها

نشانه ها درست بود  .  منطقه باید جستجو می شد ... قبل از هرچیزی یک پلاک پیدا کردند و یک کوله پشتی که پس از این همه سال ...

همینطور مات و مبهوت به این منظره نگاه میکرد که دوستش صدایش زد :

به نظرت ماداریم کار درستی میکنیم ؟...به نظر تو ، اینها میخوان که برگردن؟...صورتش خیس بود و چشمانش سرخ .

نمیدانست چه پاسخی باید  بدهد . او داشت به خانواده هایی فکر میکرد که در انتظار  بودند....


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ